توی چند ماه اخیر با میم. خیلی حرف میزنیم. میم دختر ظریف و قشنگی که یارش به شکل خیلی بدی رهاش کرد و رفت. آسیبی که این دختر تجربه کرد رو مو به مو با هم جلو اومدیم و از درک ِعمیق ترین حس ها با هم حرف زدهیم. جا به جا برای هم چراغ هایی بودیم که نوبتی راز دل گفتیم و راز دل شنیدیم و شعله ای در تاریکی برای هم روشن کردهیم.
نمیدونم بشه اینطور گفت یا نه ولی یه سری تجربیات از دوستان دختری که دیدم بهم نشون داده که انگار دختر ها توی ذهنشون بیشتر به تصاویر ایده آل گرایش دارن و این قدرت رو دارن که در حین ِتمام کردن ِرابطه ای، طرف مقابل رو له نکنن، آسیب نزنن. با میم. از این حرف میزدیم که وقتی رابطه ای تموم میشه، درسته که تموم شده اما لزومی نداره که به لجن کشیده بشه. بخاطر اینکه روزی «پیوند» ای وجود داشته و اون پیوند بسیار بارزشه. شکلش عوض میشه. اما میشه به احترام اون نخ لطیف و باریکی که روزی بین دو نفر بوده، با تصویر قشنگتر و آهسته تری تموم بشه. اینا رو به میم میگفتم یادم افتاد به حرفم با یکی دیگه از دوستانم. مرد چهل و خورده ای ساله ای که بعد از چهارده سال از همسرش جدا شده، دخترش رو بزرگ میکنه و درحال حاضر بیشتر از پنج ساله که تنها زندگی میکنه. یک بار داشتم شکایت میکردم از همین جدایی های ِبه گند کِشنده (!) که بهم تلنگر جالبی زد. گفت محیا تو چرا انقدر ایده آلگرایی؟ باید دست از اینکه دلت میخواد همه چی با تصویر خوب تمام شه برداری. مهم نیست چی میشه. دنیا ایده آل نیست. واقعیه. باید با واقعیت رو به رو شی و بذاری اتفاق ها همونطور که باید بیفتن. نخواه که مدل جدایی رو کنترل کنی. وقتی تو با دوستت توی میدان ولیعصر خداحافظی میکنی هرکدوم از یه مسیر برمیگردین خونه. پس دیگه به تو ربطی نداره که اون انتخاب میکنه از چه مسیری بره. تو روتُ برگردون و از مسیر خودت برو.
رابطه ها از عجیب ترین فضاهای عالمند.
چقدر نیاز به آموزش در این فضا هست. بخصوص این ماه که دارم کارگاه های «بدان و ازدواج کن» رو شرکت میکنم، میبینم چقدر آگاهی های نابی هست که میتونه زندگی ها رو در سطح کلان نجات بده. و چقدر تا الان کم داشتیم. من عاشق آموزشم. هیچی مثل آگاهی، منو از خود بیخود نمیکنه. امیدوارم خداوند کمک کنه بتونم در این زمینه از خودم سر ریز ِ نیکی داشته باشم و چراغی رو توی آدم ها روشن کنم.
توی روزهای پیش حال و هوای غریبی بهم گذشته. احساس میکنم هر روزی که ازش عبور کردم، لحظه به لحظه، اندازه ی کهکشان ها وسیع شده و در ظرف ِوجود من، چیزی ریخته. در حال پوست انداختن هستم. ریز به ریز. و هر لحظه شکلی میگیرم. چیزی از دانسته ی قبلیم میریزه پایین. چیزی اضافه میشه. و دوباره چیزی میریزه پایین. شبیه ساختمون ِسنگی ِقدیمی ای که زیر بارون و آفتاب ِمداوم دچار استحاله بشه. بله لغتش همینه. استحاله.
ممنون تمام این تجربه ها هستم. در طی روز بارها فرو میرم و دوباره میام بالا و در اوج قرار میگیرم. اما دارم یه چیزی رو در کنار ِهمه ی اینا تمرین میکنم و اون هم شاهد بودنه. اینکه بتونی یکجا آروم بگیری. لزوما به اون اوج و حضیض پاسخ نشون ندی. براساسش تصمیم نگیری. نسبت به جهان حکمی صادر نکنی. بلکه اجازه بدی کل ِاین احساس ها، فقط تجربه بشه. آروم آروم. و تو نگاه کنی. نگاه کنی. گوش کنی. و دوباره نگاه کنی.
حدیثی میخوندم از امام حسن که خیلی جالب بود. ازشون پرسیدن «خرد چیست؟» گفتن: «جام اندوه را جرعه جرعه نوشیدن تا بدست آمدن فرصت.»
یدفعه انگار چراغی تو سرم روشن شد. من درحال ِتجربه ی همین جمله بودهم در یک ماه ِگذشته. و چه سفری ..
این حقیقت داره که جهان با پیشکش کردن کرونا، یکی از اجزاءِ مقدس ِخودش به ما، دوره ی جدیدی رو به وجود آورده. بسیار برنامه ریزی شده و با حکمت. درس ها انقدر زیادند که به تعداد هر آدم، تجربه ای وجود داره که اگر جمع آوری بشه، بسیار شنیدنی و ارزشمنده. پیامی که من بسیار تاییدش میکنم و در جمع ِ پنجاه نفره ای توی کلاس آنلاین با هم درموردش صحبت کردیم این بود؛ ما آدم ها به اندازه ی کافی روی زمین دخل و تصرف کردیم. بریدیم، دوختیم، دیکتاتوری کردیم، منابع رو مصرف کردیم، تاختیم و جنگیدیم. فکر کردیم قدرت یعنی این. تنها نیمه ی آنیموسی ِروان رو زندگی کردن. نیمه ای که برمیگرده به انرژی های بیشتر مردانه. ساختن و جنگیدن و تصاحب کردن و بدست آوردن. درحالی که این رفتار، در نیمه ی دیگر خودش، سایه ی عظیم ِخودشُ تولید میکرده در تمام این سال ها. بُعد ِ دیگر جهان، مقهور و زیست نشده، حالا برگشته تا درس های جدیدی بده. بُعد آنیمایی. بُعدی که ما رو از دویدن نگه داشت، کشوند تو خونه و گفت حالا یکم بشین. تماشا کن. لمس کن. حس کن. «حضور» داشته باش و بچش. بسه دویدن. به هرچی بیرون بود دست پیدا کردی. هدف ها رو تیک زدی. حالا یکم «خودت و عواطفت» رو تجربه کن. بجای مدام حرف زدن بشنو. قصه بگو. قدر چیزهای کوچیک رو بدون. هیچی رو قطعی و ارث برای خودت ندون. شکر گزار باش. یاد بگیر که دوباره به عزیزانت توجه نشون بدی. باهاشون وقت بگذرونی. قبلا زیاد فرصت داشتی تا اینکارو بکنی ولی آنقدر به پیام های دعوت گوش نکردی تا آخر مجبور شدی تمام این درس ها رو بیاموزی.
منم همینطورم. احساس میکنم بیشتر از قبل میخوام به درونم برم. حس هام رو تجربه کنم.
متوجه شدم خشم فرو خورده ای دارم که سال ها پشت ِچیزهایی پنهانشون کردم. خشمی که به طور عادی اصلا بهش دسترسی ندارم و همین ترسناکش میکنه. چون اینجوری منو در تسخیر خودش داره. اما میخوام کم کم به اون جعبه ی مخفی دست پیدا کنم.
دلم میخواد قصه گو باشم. روایت داشته باشم. به بقیه مهر بدم.
آدمی باشم که انسان ها رو دوست داره. آدمی که حس هاش رو تجربه میکنه. مثل این مردهای قشنگی که «بازی» با بچه ها رو بلدن. همیشه تو دستاشون پر از داستانه و بچه ها رو دور خودشون جمع میکنن. با آهستگی و تمثیل و خرد، یاد میدن. و وجودشون مثل آب مرهمه.
متوجه شدم سفر ِ تعادل ِمن از آنیموس ِتاریکی که میخواد مدام درست و غلط کنه، چهارچوب بذاره، چیزها رو نقد کنه و مدام فقط تحلیلگر باشه، به سمت ِآنیمای لطیف تر و قصه گو ئه.
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ/زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت.
هیچ تجربه ی دیگری نمیتوانست اینطور ارزش زندگی را به من نشان دهد. اینطور قطع شدن ِناگهانی از منابع امنیت و حمایت، افتادن در مرداب روح، سینه من را فراخ کرد. من را انسان تر کرد. درکم را از همه ی وضعیت هایی که اصلا هیچ نمیدانستم وجود دارند، بیشتر کرد.
من را از داشتن ِمیل کشنده ی همواره متوقع بودن و داد و بیداد کردن برای "گرفتن" به کسی تبدیل کردی که فهمید آدم های عزیز زندگی اش، بیشتر از چیزی که فکرش را بکند نیاز به مراقبت، امنیت و حمایت دارند. یادم دادی که آدم ها شکننده تر از چیزی هستند که به نظر می آید. خیلی شکننده تر. پس چه میشود اگر کمی بی قید و شرط مهربانی کنی و عشق ببخشی؟ در این مسیر داری من را به آدمی "دهنده" تبدیل میکنی. از تو سپاس گزارم، ای تجربه ی ملاقات با مرداب ِروح. ای تاریکی که گمان میکردم باید از تو فرار کنم. ای خلاء ِبی شکل ِ ناامیدی. همه ی شما، به من خردی دیگر از جنس پختگی هدیه دادید. انسان تر شدم. متشکرم. از شما و از خودم.
آه خدایا!
چه معجونی به خوردم داده ای؟
دیشب را با غ. گذراندم. دوست پانزده ساله ای که هیچ کدام نمیدانیم چطور دوستی مان با هم انقدر طولانی و خوب باقی ماند. همیشه میخندیم و به هم میگوییم که ما در ظاهر هیچ ربطی به هم نداریم اما انگار چیزی از درون، در تمام این سالها ما را بهم پیوند داده. وقتی رفته بودم برای تولد غ که توی بهار بود پیرهن بخرم الف گفت که شرط میبندم قرمز است. من ماندم که از کجا فهیمیدی. گفت کاملا مشخص است که غ. قرمز است و میدانم تو برایش همین را میخریدی. گفتم فک میکنی من چه رنگی ام؟ گفت تو آبی یا سبز کمرنگ قشنگی هستی. درست میگفت.
با غ. ِقرمز، از بخشی از وجودم حرف زدیم. بخشی که خیلی امکان ِادامه دادنِ گفت و گو با او نیست. اما همینقدر هم خوب است. برای اینکه همدل است.
بخیه ی پاهاش را کشیدم. تمام مدت مضطرب بود که پس چرا نمیکشی. چند دقیقه بعد گفتم تمام شد. دیدی هی گفتم درد ندارد. چقدر شلوغ کردی الکی. خیلی خوشحال بود و میگفت برای همه ی مریض هات همینطور آرام و بی درد میکشی؟ گفتم بله. اینطورم من. و گذاشتیم به خنده و چرت گویی.
دیروز، بعد از آنکه با حورا حرف زدم، آرامش خوبی پیدا کردم. احساس کردم واقعا در مورد رابطه ام با دو آدم مهم زندگیم، الف. و س. ، چرخه ی سفری را طی کرده ام. از س. یِ دوست داشتنی که آغوشش را رحمی به اندازه ی کل ِ دنیا گرفته بودم، زاییده شدم. و با الف. خشمم را بیرون ریختم، اشتباهاتم را فهمیدم، مهمتر از همه زخم هایش را با گوشت و پوست لمس کردم و حتی فرصت دوباره برای جبران خواستم. همه ی کارهایی که از دستم برمی آمد را کردم. اما از اینجای چرخه دیگر چیزی نبود که کاری از دست من بربیاد. بنابراین علاوه بر اینکه در حسرت ِکیفیتی که میتوانستم داشته باشم، و چیزی که در ازا هدر داده ام، در این کانال آگاهی، سوختم و پخته شدم، توانستم خودم را به جریان ِزندگی بسپارم و توهم ِ تحت کنترل داشتن همه ی کارها را رها کنم.

Anne Magill.
[Wanna wake up to you.]
شریک گفت وقتی فداکاری از یک حدی بیشتر میشود یعنی یک جای کار می لنگد. گفتم کجای کار؟ گفت یعنی اختلاف زیاد است. و این فداکاری برای پوشاندن اختلافات زیاد، رابطه را پر هزینه میکند. باید ببینی آیا آن خوشی ای که از رابطه میگیری انقدر خوب هست که به آن هزینه ی گزاف بیارزد؟!
در یک ماه گذشته، بین راهروها، طبقات و کارمندهایی که پشت میزهایشان نشسته اند و گویی جزئی از اموال ِهمان اتاق و ساختمان اند _نه موجودی دارای قضاوت ِشخصی، درک انسانی، دریافت از طریق حواس پنچگانه بخصوص حس ِ"شنوایی/شنیدن"_ حرام شدهم. البته این حرف را با خیال راحت نمیتوانم بزنم. چون میدانم دقیقا در همین بخشی که من آن را دور ریخته و بلااستفاده میبینم، جوهری از عصاره ی اصلی خودِ زندگی وجود دارد. کاری دگیری نمیتوانم بکنم. این مطلب را واقعیت بدانیم یا نه، بخشی از دید من به زندگی، به این نگاه گره خورده. نمیتوانم هیچ چیز را تماما روشن یا تاریک بدانم. هردو، لکه ای از دیگری را مستتر در درون خود پنهان دارند. نمیتوان چیزها را از هم جدا کرد.
زندگی را صخره ای سخت یافتهم. موج هایم در شور مداوم ِجوانی با تمام نیروی جمع شده در خود، به آن میکوبد. اما پیشروی نمیکند. میکوبد و برمیگردد. خود را در مقابل حوادثِ غیرقابل تغییر و کنترل نشدنی، سخت ایستاده میبینم. اما با اینکه هربار برخورد، سخت و از بیرون به نظر فرسایشی ست، من بسیار آرام و عجیبم. نمیتوانم منظر خود را به خوبی شرح دهم. در تلاطم اما ساکن و سرسپرده ام.
در راهره های سازمان مرکز، برای گرفتن چهارده امضای معمولی که مُهری بر اتمام درس ِهفت سال و نیمه ی من است، برای گرفتنِ چیزهایی که داشتنش اشان کمترین حق آدم است، داد میزنم و پله ها را بالا پایین میکنم. میدوم از این اتاق به آن اتاق تا شاید مگر چک ضمانتم را قبول کنند و برای سیستم دانشگاهی که تا دو هفته ی آینده بی هدف و بی دلیل قطع شده و کار من را به هیچ میگیرد، سندی باقی بگذارم که من دزد نیستم و خیلی قبلتر، تمام پولها را در شکمتان ریخته و تسویه حساب کرده ام. برای اینکه بگویم دروغ نمیگویم.دزد نیستم. فقط یک دانشجوی فارغ التحصیل هستم که هیچ کس جوابگوی روزها دوندگی اش برای هیچ نیست، باید داد ها و بی احترامی های تک تک شان را تحمل کنم. و میکنم. و در همان حال که از تمام این ماجرا، به ستوه آمده ام، قدردان این تجربه از زندگی هستم. برمیگردم در گرما سوار ماشین میشوم. زیر لب فحشی به همه شان میدهم. اما همان لحظه هم برایشان طلب خیر میکنم. در گرمای چهل درجه ی ساعت دو ظهر، استارت میزنم و از آنجا میروم.
میدانم که این حس چیست. بنابراین وقتی بعد از فحش دادن، برایشان طلب خیر میکنم، پرنده ی همیشه در پروازِ خودبینی و غرور را که درست همان لحظه بالای سرم بال میزد و در کمین است تا فضله ای بر هیکلم بریزد، با این باد شدید که از جانب دیگری از مغزم میوزد، به دیاری دیگر میفرستم؛ نمیتوانم کسی را نفرین کنم و درست در همان لحظه خودم را در او نبینم. میبینم و سخت از عمر و راهی که بر آدم رو به رویم گذشته_ من هیچ از آن خبر ندارم_ و او را تبدیل کرده به این آدم ِقابل نفرین از دید من ، متاثر میشوم. دیگر چه جای قضاوت و حرف ِبیشتر؟
هشت مرداد.
برایش از تاریکی های وجودم گفتم. نامه نوشتم. شش ماه ِ پیش. توی نامه نوشتم که ارزش بارها فرصت دوباره را دارد. اما من خیلی میترسم. من دلم تاریکی و نور کم، و آوارهگی میخواهد. گفتم که با تو همه چیز خیلی روشن است. تو انسان لطیف و فوق العاده ای هستی و شاید این برای من زیاد است. و بالافاصله نوشتم که از اینکه خانواده ام تو را دوست دارند احساس خفگی میکنم و این جنگ درونی من نسبت به آنهاست. تاکید کردم که هیچ ربطی به تو ندارد. این ها را گفته بودم با کلی چیز دیگر.
حالا بعد شش ماه سکوت و درون ریزی و فرسوده شدن از چیزهایی که خودش برای خودش جمع کرده و من از هیچ کدام خبر نداشتم، کنار من مینشیند و از این حرف میزند که همه ی کلمات من آزرده اش کرده. از خودش پرسیده محیا با چنین ذهن روشنی چطور به آن تاریکی فکر کرده؟ و بجای پرسیدن از خودم، موضوع را به خودش گرفته. مثل هزار تا جمله و حرکت ِ کوچک دیگری که همینطور به خودش گرفته و بعد حکم صادر کرده و از جایی به بعد، بدون اینکه من از این همه جزئیات خبر داشته باشم، درونا غائب شده و بریده.
با تمام وجود غمگین شدم. غمِ مضاعفی.
یک لایه غم از اینکه چطور انقدر آزرده شده و هیچ نگفته و خودش بریده و دوخته و همه ی آن داستان شگفت آور را، نهایت در یک جمله به یاد می آورد و تمام؟ و لایه ی سنگین تر دیگر غم، این بود که دیدم او حتی یک نقطه از دنیای درونی من را نفهمیده. هیچی نفهمیده. من را به اندازه ای سلولی، شاید شناخته و حالا رفته. ناگهان فهمیدن این موضوع که او تا کجا من را ندیده، باعث شکستن ِ هزار باره ی دیگرم با او شد.
میخندد و میگوید اول از همه هیچ وقت نباید موهاتُ دیگه کوتاه کنی.
من به موهای کوتاهم نگاه میکنم و لبخند ِروی لبهایم را با زخم عمیقتری در قلبم حمل میکنم. چیزی نمیگویم. با خودم فکر میکنم که او "دختری" را میخواهد تا با او عاشقی کند، نه "من" را. محیای مو کوتاه. او نمیداند موهای کوتاه ِمن، یک جریان در وجود من است. و مثل همیشه نه چیزی درموردش میفهمد، نه سوالی میپرسد که دلیلش را بداند. چقدر درموقعیت قضاوت در برابرش قرار گرفته ام. حسی که دارم، حقیقتا، شبیه به خشونت های پنهان ِخانگی ست. انگار در مقابل ضرب و شتم قرار گرفته باشم و بعدا بفهمم که چه اتفاقی برایم افتاده.
نمیتوانم باور کنم که چقدر نسبت به منظر خودش "کور" است و هیچ درکی از کارها و چرایی کارهایش ندارد. در این چند ماه، من را در سکوت ِآزردگی های پنهان خودش نگه داشته بود. انقدر نابالغ و کور که حتی نتوانسته بفهمد دقیقا موضوعش چیست. نتوانسته یک بار درست از ناراحتی اش با من حرف بزند. و در انتها در کنار تمام اشتباهاتی که من هم داشتهم، فقط اجازه داده اتفاق، فرسوده و فرسوده ترش کند.
بودن در کنار آدمی که ما را نمیخواهد، آیا نباید با یک خداحافظی نه چندان باشکوه، کمی آرام با خشمی پنهان تمام شود؟ آیا میشود یک روز رو به روی آدمی که ما را نمیخواسته و این را واضح گفته، و ما نذاشته ایم او رابطه را ترک کند، به ایستیم و او را متهم کنیم که " من هرچی چنگ زدم، نتونستم نگهت دارم و فقط خسته تر شدم." و از شخص مقابل طلبکار باشیم؟ آیا این بلوغ و احترام به خود و دیگری نیست که، چنین رفتار آسیب زایی را اول از همه برای خودمان نداشته باشیم؟ حرف من این نیست که مقصر کیست. من میگویم ما هر دو مقصر بوده ایم. من آمدم و همه ی اشتباهاتم را گفتم و حتی خواستم جبران کنم. ولی اشکال این بود که از در ِایجاد احساس ِ امنیت برای او وارد شدم. و او این مدل حرف زدن من را به حساب این گذاشت که من آمده ام بگویم همه ی اشتباهات مال من بوده. برای همین فقط توانست از تاکید ِ اشتباهات من حرف بزند و در آخر هم، همان طور کور نسبت به رفتارهای خودش، رفت.
توماس: "تو این چهار سال هربار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکات رو کامل و درست انجام بدی. اما تاحالا هیچ وقت ندیدم که خودت رو رها کنی. این همه انضباط برای چیه؟" نینا : "من فقط میخوام بی عیب و کامل باشم." توماس: "کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یوقتایی لازمه که خودت رو رها کنی. خودت رو غافلگیر کن تا بتونی بقیه رو غافلگیر کنی."
[ _ قوی سیاه، ۲۰۱۰ ]
در روزهای گذشته، حس میکنم منظر خودم را نسبت به جهان از دست داده بوده ام. حالا که نگاه میکنم میبینم بسته و بی جریان شده بودم. مردابی درونم شکل داده بودم که همه چیز را در خود میکشید و هیچ پس نمیداد و داشت در خود میگندید.
منظر من نسبت به جهان، تصویر لبریزی بوده ست همیشه. جهان را ستایش کرده ام در تمام روزهای از سر رفته.
تنها یادداشتی که از مرداد پارسال نوشته ام را چند دقیقه پیش خواندم و دیدم که بله، مرکز و جوهر وجودم، همان است که بوده. و دیدم دقیقا همان پالس هایی که به جهان فرستاده ام بود که مرا دو ماه بعد، با جریان ِشعور کیهانی آشنا کرد. قانون بازتاب از قشنگترین قوانین هستی ست. زبان انسان، زبان تشعشع است. به هرچه اشتیاق نشان دهی، تشعشعی از خود در جهان ساطع میکنی که به عالم بالا هم میرود. سپس بنابر قانون بازتاب، با پاسخ مناسب، موجی از حکمت و اتفاقات برایت جاری میشود. این است که استاد میگوید پول رایج عالم بالا، اشتیاق است. من این حرف را زندگی کرده ام. چه خوب که کلماتی را همیشه ثبت کنم تا مثل حالا، یک سال پیش خودم را به یاد بیاورم.
آرام و خوشدلم. سبک و بیوزن.
انگار که از چرت شیرین ِعصرگاهای بیدار شده باشم و نیروی حیات در طول مدت ِاین خواب کوتاهم، به همه ی سلول هایم رسیده باشد و همه را در آسودگی غوطه ور کرده باشد.
رها و بی وزنم.
درست مثل خوابی که هفته ی پیش دیدم. من، همان دختر رهایی بودم که دشت ها و تپه های فراخ خانه اش بود و تیزپا و یله، با باد ِمداوم دشت بین گندم های تازه پابرهنه میدوید. درست حالا همینطور هستم. حس میکنم در حال عبور از کانال ِزایمان ِرحمی هستم که مدت ها در آن مانده بودم. رحمی که من را جنینی ابدی میخواست. درد و فشار و تنگی، همه ی پوستم را سابیده و به نظر میرسد این فشار باید باعث مرگم شود. اما میدانم که من یکی از میلیون ها جنینِ خوش شانسی هستم که با فکر اینکه از این درد ممکن است بمیرم، کانال را طی میکنم، نمیمیرم، متولد میشوم و آن جهان ِکیسه ای ِکوچک که به نظر می آمد همه ی نیازهایم را برآورده میکند، در ابتدا نیست و نابود میشود، اما در عوض هستی، جهان بی کران ِدیگری به من هدیه میدهد. جهانی که فاصله ام از همین نقظه که در آن درحال تولد هستم تا نزدیک ترین ستاره ی در آسمان ِبی انتهایش به اندازه ی سال ها، سال ِنوری ست.
چطور میتوانم انقدر کوچک باشم که جلوی زایشم، این جریان ِحیات ِمبهوت کننده و لبریز را بگیرم؟ به جز اینکه در آرامش عجیب و قابل احترامی، لب از سخن بگیرم و در خاموشی حیرت را به دوش بکشم، چه کار دیگری میتوانم بکنم؟
من بسیار برای جریان غیرقابل توقف زندگی، با تمام صورت های تکرار شونده اش از تولد و مرگ، احترام قائلم. و از این احترام، تا اعماق روحم مست و شادم. مست و مست و خوش.
میبینم که زندگی با تمام عظمت و بزرگواری ِ بی رحمانه اش، در مرزهای موجودیت من است که محصور و کم مانده. گشاده دستی ست که ظرفی بس کوچک و تنگ در مقابل خود میبیند و به ناچار قطره ای ناچیز از اقیانوس ِدارایی خود، در برابر آن دست های برآمده و نگاه خواهشگر فرو میچکاند و به لبخندی نرم و زیرک، نمایش ِخساست بازی میکند.