اینکه وسط این آشفتگی ذهنی و ضجه زدنم وسط خیابان ناگهان یادم افتاد که پی.ام.اس هستم، دانستن ِ مهمی بود!
دارم وسایل اتاقم را جمع میکنم و حس بسیار غریبی دارم. انگار توی خیلی خیلی اعماق روانم، رفتن از خانه، مقارن با ازدواج بوده. اما حالا من دارم میروم که زندگی جدیدی را در شهر دیگری برای خودم شروع کنم. و این حس غریبی دارد. سرزمین ناشناخته ایست که از ابعادش هیچ خبر ندارم.
باید این واقعیت را قبول کنم که هر چند سال هم که سن داشته باشم بقول س. همیشه بچه ی پدر مادرم هستم. و تا وقتی در یک خانه ایم، زخم ِناتوانی، بخاطر سرویس دادن های بیش از حد از روی محبتی آنها، انگار هر لحظه تازه است. منم باید کمتر سخت بگیرم. حالا که از خیلی حقایق در رابطه با خودم و آن ها باخبر هستم، باید رها کنم ..
امروز را گذاشتهم برای انجام هرکاری که دلم میخواهد.
عکس های جدید و قدیمی ای دارم که دلم میخواهد همه را چاپ کنم و به خانه ی جدید که میروم دیوار اتاق خواب را با تمام آن تک لحظه های ابدی پر کنم. دلم برای پرسه زدن در هوای سرد پاییز در کوچه پس کوچه های انقلاب تنگ شده. دوست داشتم هوا سردتر بود تا امروز کمی آن اطراف قدم میزدم. از مغاره های چاپ عکس آنجا هم خبری میگرفتم برای کوچک ِدوست داشتنی ام.
رویای خانه ای روشن را میبینم که پذیرای من است. کنار پنجره می ایستم. روبه رویم دشتی بی انتها در نیم-روزی پاییزی، با رخوت و نرمی دراز کشیده. هوایی انباشته از بوی غلیظ درخت هایی در دوردست و لایه ای رقیق از غبار و مه ای نارنجی از رنگ ِآفتابی بیرمق بر همه ی این پاکی و یکپارچگیِ دشت، به سبکی نگاهی که از چشم های من به همه ی آن جادو میریزد، نشسته است. نگاه میکنم و با دشت یکی میشوم. صدای پیانوی لیست روی این تصویر نشسته. قطعه ای در لحظه ی نواخته شدن و شکل گیری ست. به گوش من خیال میدهد. نگاه میکنم، و آنکه پشت پیانو نشسته قطعه را مینوازد منم؛ Consolation No.3 in Db.
روی تخت خودم هستم.
دوباره و دوباره در دنیای قدیمی و آشنای خودم.
تمام هیاهویی که مرا شکل خود میخواست همچون طوفانی که بر مزرعه ای بیفتد، همه چیز را نابود کند و تنها چهارچوب ِچوبی ِبسیار محکم خانه را با منت و بزرگواری بر سر جای خود نگاه دارد، خانه ای برجای مانده ام و طوفان با تمام ویرانگری اش، تمام شده. خانه ی کهنه ی برجای مانده ام. به سرزمینم نگاه میکنم. لبخند میزنم. مهم نیست چقدر تاراج شده. من هنوز اینجا هستم. عاشق همین چهارچوب ِباقی مانده ی پوسیده ی چوبی و کرتبندی های از هم پاشیده ام. هر طوفانی هم که بیاید، من اینجا هستم. میدانم که به این زمین تعلق دارم. ریشه های من در همه جای آن پیوسته. من خانه ی قدیمی،و یار کهنه ی برجای مانده ی خودم هستم. چقدر دوستت دارم. ای سرزمین طوفان زده ی ابدی من.
خونه ی ما غرق در نوره. از هر چهار طرف پنجره های بزرگ داره. پنجره هایی که باد ِمدام ِتغییر فصل رو به خونه میارن و منو در سوداهای قشنگ و غرییبم غرق میکنن. فکر میکنم توی انتخاب خونه ای که میخوام توش زندگی کنم، چیزی که بیشتر از همه برام مهمه همین باشه. اینکه خونه با محیط بیرون در ارتباط باشه. دلم میخواد تمام ضلع های خونه، پنجره های بزرگ داشته باشن جوری که من همیشه در لمس ِطبیعت باشم. نور و باد باید خونه ی منو در خودشون غرق کنن. و تا وقتی این دو بهم برسه، احساس میکنم زنده ام. با محیط در جریانم. طبیعت به وجودم راه داره. اینجوریه که نفس میکشم و زنده میمونم.
به این فکر میکردم که این میل من، شاید بخشیش از اونجایی میاد که تمام خونه هایی که ما توش زندگی کردیم طی این سال ها، خونه ها ی پر نوری بودن. اکثرا توی طبقه های آخر بودن و همین در ارتفاع بودن هم دلیل ِمضاعف دیگه ای بر نورگیر و بادگیر بودنشون بده. داشتم فکر میکردم برای همینه که مهمه آدم ها از چه پیشینه ای میان. مهمه تو چه فضایی بزرگ شدن. چون جهان بینی شون اونطوری شکل گرفته. ما همراه با خودمون، برآیندی از تمام شکل های روند قد کشیدنمون توی خانواده رو میاریم. برای همین مهمه که وقتی تو نفر با هم در ارتباط صمیمانه ای قرار میگیرن، قبلش حسابی خودشون رو تماشا کرده باشن، تمام این شکل های مخصوص به خودشون و خانواده شون رو دیده باشن. باید/نبایدها، نیازها و درخواست هاشونو فهمیده باشن و با یک موضع شفافی سمت آدم رو به رو برن. قبل از تلاش برای ارتباط گرفتن ِصمیمانه و عاطفی با شخص رو به رو، یه جفت چشم ِتیزبین لازمه تا با صداقت خودت رو تماشا کنی و الگوهات رو دربیاری.
حالا بعدش چی لازمه؟ یه جفت گوش. توی ارتباط، هیچی به جز یک جفت گوش نیست که سرنوشت اون رابطه را تعیین میکنه. اینکه من چقدر بتونم حرف های طرف مقابلم رو بشنوم. برم تو درک و پذیرش. جهان رو روی محور خودم ندونم و با صبر و آهستگی از شریکم بخوام که خودشو به من نشون بده، منو ببینه، اجازه بده کنار هم آهسته آهسته بروز کنیم و خودِ جدیدمون رو پیدا کنیم.
دیروز توی کارگاه مربی ازمون خواست که با شیشه ی آرد و مخمری که توی پکیج هامون گذاشته بود، نون درست کنیم. اولش همه تعجب کردیم! این چه تمرینی میتونست باشه؟ من که از قبلشم حالم بد بود و توی یکی از قعرهای حسی بودم، رفتم تو گارد که حوصله ندارم. اخه این چه کاریه. ولی مربی کلاس رو متوقف کرد. زمان داد و از همه درخواست کرد که انجامش بدن. یک پروسه ی کاملا آنیمایی. تجربه ای که قرار بود ما رو به حس درونمون وصل کنه.
اول که شروع کردم تمام مدت تو بدنم استرس بود. فقط حواسم بود که یوقت آرد جایی نریزه، دستم کثیف نشه، حواسم به پیمونه ها باشه و .. هی به خودم میگفتم محیا، تو قراره «تجربه» ش کنی. رها کن. ولی مغزم ول نمیکرد. تا اینکه وقت درست کردن خمیر تموم شد. مربی اعلام کرد برگردیم سر کلاس. کمی درس بده. در این حینم خمیر استراحت کنه تا بعد دوباره بریم بپزیمش. درس ها رو گرفتیم و حدود چهل دقیقه بعد رفتیم برای پخت نون. به خودم گفتم محیا استفاده کن. فقط تجربه کن. خمیری که تا قبلش با قاشق بهمش زده بودمو از تو کاسه در آوردم و همین که انگشتامو بهش زدم، احساس کردم وارد یه جهان دیگه شدم! انگار چیزی درونم متولد شد. اون احساس نرمی خمیر توی دستام خیلی عجیب بود. انگار به اون انرژی نهفته ی درونم دسترسی پیدا کردم. یدفعه خودمُ دیدم که در رابطه با الف. چقدر تیز و سفت برخورد کردم. دیدم برای رسیدن به هدفم، میتونستم از راه های متفاوتی استفاده کنم و من چه بی خبر، روزها تنها به یک روش پافشاری کردم و وقتی نشد، ناامید شدم و گفتم نمیشه و رها کردم. جهان رو پر از موقعیت ها و امکانات جدید دیدم. چه راه های غیرمنتظره ای که فقط منتظرن من اجازه ی ورود بدم تا به من راه پیدا کنن. پر شدم از هزاران ایده ی خلاقیت. فهمیدم دلم میخواد حتما تو خونه ی خودم این تجربه رو داشته باشم. روزهایی نون بپزم. یه برنامه ی قشنگ برای روزهای خودم داشته باشم که توش به همه چی فکر کرده شده. برای روزای سختی. برای بحران. برای هیجانات. برای مراقبت از دوست داشتن. برای رسیدگی و حمایت از آسیب هامون. برای حضور و بودن دو نفره مون. تا قبلش حس میکردم زنِ تو خونه بودن شبیه یه حرف ثقیله. ولی توی تجربیات اخیر این کارگاه، نیروی قشنگی رو لمس کردم که تنها انرژی آنیما اونو داره. انرژی زنانه ی وجود که مثل آب نرمه اما قدرت داره. دیدم بینهایت تجربه توی خونه هست که هر کدوم برای خودش دنیاییه. و اگر شخص به عنوان وظیفه انجامش نده، و تجربه ش کنه، هر روز برکات بیشتری به زندگیش وارد میشه. البته این واقعا مستلزم اینه که مرد توی اون زندگی، همونقدر به کار زن توی خونه ارزش بذاره و واقعا وظیفه ش ندونه. جنس کارش، قدرتش، قلمروش رو درک کنه و اونو زیبا بدونه.