دیروز تخت دو بخش جراحی مردان بیماری داشتم؛ مرد سی و چهار ساله که کنسر ریه تقریبا به همه جای بدنش متاستاز داده بود. در عرض سه سال. همسرش مدام کنارش بود؛ با چشم های معصوم و خالی. صورت مهتابی و موهای لخت. مرد با موهای بسیار کم پشت، ماسک اکسیژن روی صورت با تمام شلنگ هایی که به بدنش وصل بودند، نیمه خوابیده-نشسته روی تخت بود. درواقع توان حرکت دادن بدن و جلو آمدن را نداشت. با تشدید تنگی نفساش به جراح مقیم زنگ زنده بودند که چه کار باید بکنند. جراح آمد. من که از اول این ماه از اینترن زنان به اینترن جراحی تغییر لباس داده ام همراه جراح مقیم بالاسر او رفتم. عکسی از قفسه سینه داشتیم که هر دو ریه را نشان میداد درحالی که ریه ی سمت راست کاملا دِنس و اوپَک بود. یعنی هوا توی آن جریان نداشت. پر بود. پر از تومور. مرد در تلاش فرساینده ای با یک ریه نفس میکشید. مثل افتادن در یک استخر بزرگ و شاهد سرازیر شدنِ قطره قطره آب توی ریه هایت، تا خفگی. با این تفاوت که مردِ درحال غرق شدن در استخر، از وحشت مرگ، پیش از ذره ذره خفه شدن دستور پایان را از مغز میگیرد؛ قلب از کار می افتد. اما مردی که نیمه تکه زده به تخت، رو به روی من نشسته بود، با چشم های هشیار و مات، بدون اینکه وحشت مرگ آنقدر ناگهانی به او وارد شود که دستور پایان را از مغز بگیرد و خودش را خلاص کند، آرام و نرم و کم جان نفس میکشید. نفس میکشید تا ریه ها کم کم پر شوند ..
تشخیص ما این بود که ممکن است ریه دچار افیوژن شده باشد. یعنی آب آورده باشد. در این صورت باید از فضای بین دنده ای سوم، سورنگ را وارد میکردیم تا ببینیم مایعی می آید یا نه. خنده دار تر از این نمیشود که آرزو کنی کاش ریه ی مریض آب آورده باشد. چون اگر اینطور نباشد یعنی تنگی نفس از خود تومور است و کار بیشتری نمیتوان کرد. یعنی باید نشست و نگاه کرد تا کی آب هر دو ریه را پر کند. از فضای بین دنده ای سوم سورنگ را وارد کردیم. یک بار، دوبار، سه بار، هیچ آبی در کار نبود .. جراح سردرگم شد. این را من فهمیدم چون بدون اینکه بتواند برای مریض توضیحی بدهد از اتاق زد بیرون. مرد با همان نگاه مات عجیب به من نگاه کرد و آهسته توی ماسک گفت «چی شد؟» از فشار کار دلم خواست از اتاق فرار کنم، یا از در بزنم بیرون، یا از پنجره پرواز کنم. دیدم میتوانم پشتم را بکنم و بروم، اما نمیتوانم این نگاه مات عجیب را تا ابد پشت سرم ببینم که آهسته میپرسد «چی شد؟» یک قدم جلو رفتم. جلوتر از قبل. کنار دست چپ او. با صدای لرزانی که سعی داشت چیزها را پنهان کنم برایش توضیح دادم که آبی خارج نشد و این یعنی اگر شرایط بهتر نشود و تنگی نفس رو به وخامت بگذارد، باید به ICU برود و اینتوبه شود. نگفتم که یعنی ما برایش ادای نفس کشیدن درآوریم تا چشم های مات و تنِ خسته اش را چند روزی بیشتر در این دنیا نگه داریم. همین قدر حرف از دهانم در آمد. باقی رو خوردم. مکث کردم تا اثرش را توی چهره اش ببینم. آنجا هیچ چیز نبود. با حالی بدتر از قبل، از اتاق خارج شدم.
مدام چهره ی پال کالانیتی جلو چشمم بود. به این فکر کردم که پال با کتابی که نوشته چطور خودش را تا ابد در ذهن من زنده نگه داشته. و همینطور به تمام چشم های خیره و هشیاری فکر کردم که تا آخر عمر از می پرسند «چی شد؟» . تمام بیمارهایی که قرار است ببینم، و آنهایی که تا به حال دیده ام ..چقدر در ذهنم زنده خواهند بود.
این رنج بهشتی/دوزخی را چطور بدون آنکه دانسته باشم، انتخاب کرده ام؟
+
شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷ | 14:23 | محیا
|
دکتر ب. مرد نازنینی است. با آن هیبت قد و جثه و موهای آشفتهی جوگندمیاش آدم را بیشتر یاد مجسمهسازها، نویسندهها و کارگردانهای دیوانه و خوشذوق میاندازد تا یک روانپزشک. مرد آرام و قدرتمندی که آدم را به لذّت مصاحبت دعوت میکند. بگمانم باید یک شهودیِ درونگرایِ فکریِ منضبط باشد. درست مثل تایپ خود من (INTJ). خوب فهمیدهام چه طعمی از آدمها مرا به مکث و مزهمزه کردن وامیدارد. دقیقا چنین مخلوطیست از؛ هوش و تواضع و قدرت و شهود در بستر، به همراه آرامش و درخشندگیِ ملایم و شوخطبعی و دنیا را بههیچ گرفتن، بعنوان فلفل و نمک.
استاد ب. امروز میگفت تا سال دوهزار و ده، فکر میکردند هومورن عشق اوکسیتوسین است. از آن سال به اینور فهمیدهاند فنیل اتیل آمین است که در عرض شش ماه پیک میزند و تا دو سال هم تمامِ تمام میشود. نمورداری رسم کرد از این پیکِ تپهای. و بعد کنارش تپهی دیگری را از اواسط شش ماه شروع کرد به بالا بردن تا کمکم سالهای بعدی، بالاتر و نرمنرمک با افت کمتری، درحالِ پایان آمدن. گفت باید بلد باشید بعد از خوابیدن پیک اول که ناشی از هیجانات است، چطور پیک دوم را درست کنید که دیگر کار هورمونها نیست. پیک دوم احساس رضایت و خوشنودی از شریک عاطفیست که باید شکل بگیرد. منتها این احساس رضایت، با معیارهای عشق هیجانی جور درنمیآید. معیارهای هیجان با معیارهای آرامش یکجا جمع نمیشود. باید کسی را انتخاب کنی که بتوانی او را در زندگیِ بدون هیجان هم، دوست داشته باشی. یاد گرفتن معیارهای رابطهی طولانی، وقتی که کمکم باید این چالش را بپذیری که چطور فرد را در زندگی و حالتِ روتیناش دوست داشته باشی، هنر است و به شدت نیاز مردم این روزهای ما.
یادم افتاد که همین دیروز به مامان میگفتم جدیدا متوجه شدم که دوست داشتن به آن معنای عام که همه فکر میکنند، برای ماندن با یک نفر کافی نیست. بعد از مدت کوتاهی، متوجه میشوی که برای ادامه دادن کنار هم، نیاز به یک دلیل/آرمان مشترک دارید تا بتوانید دوتایی برای آن تلاش کنید، بجنگید، که اگر دو طرف روانها و شخصیتهای سالمی داشته باشید، خود زندگی مشترک در هر برهه ای، بستری فراهم میکند و آن اهداف را به شما میدهد. یکوقت به تفاهم رسیدن سر چیزیست که خودش پر از چالش و بالغتر شدن است، یکوقت بزرگ کردن بچه، یکوقت با هم کار کردن سر یک پروژهی علمی، یکوقت هم، خانه به دوشی و گیر و دارهای زندگی. فقط باید نسبت به رشد پذیرا باشید و آن ویژگی دشواریاب و قشنگِ «ساختن» را داشته باشید تا دلتان بخواهد همهی دیوارهای کهنه را از نو رنگ کنید و ورمها را با هم بخوابانید، تا ترَک و مشت بعدی از راه برسد. اینجور کلّهشق بودنای.
+
یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ | 22:18 | محیا
|
با اینکه چهار روز از شروع بخش روانپزشکی گذشته اما هنوز توی مورنینگها ماتزده ام. بیش از حد همذاتپنداری میکنم. احترام زیادی برایشان قائلم. انگار از دنیای نزدیکی حرف میزنند که به اندازهی یک نفس با من، با همهی ما فاصله دارد.
بیشتر از این فعلا کلمه ندارم.
+
سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۷ | 17:59 | محیا
|
امتحان پایانبخش ENT را چهارشنبه دادیم و این بخش هم تمام شد. فقط یک ماه دیگر بخش روانپزشکی مانده. این نوزده ماه نفهمیدم چطور گذشت. توی هر ماهش یک داستان درسی و غیردرسیای داشتیم که همهش را مو به مو در خاطرم دارم. نمیتوانم به تو بگم که چقدر بزرگتر شدهام. توی این دو سالِ بعد از فیزیوپات و ورود به بیمارستان تقریبا اندازهی دویست سال نکتهی نقض و درس زندگی یاد گرفتهام! حیف که عادتِ روزنگاری از اتفاقات بخش و درمانگاه نداشته و ندارم. ولی خب فعلا تصویرهای واضحی از همهی روزها را توی ذهنم زنده دارم. نمیدانم تا بیست سال دیگر هم همینطور بماند یا نه. شاید یک روز بنویسمشان. اما مهم اثری ست که روی من گذاشته و بگمانم با گِلام، سرشته. تا امروز حقیقتا وقتهای خیلی کمی پیش آمده که از پزشکی خواندن غر بزنم. غرهای اصلیام را ترمهای اول زدم که هنوز خیلی گیج و خام بودم و حواسم نبود چه شده. جوری از دبیرستان ولمان کرده بودند توی دانشگاه تو بگو بچه آهویی را از شیر مادر گرفته وُ نگرفته ول کردهاند توی جنگل، گفتهند حالا خودت بخور، بخواب، غذا پیدا کن، بدو، از دست شیر هم اگر توانستی فرار کن و زنده بمان. من هم همانطور هاج و واج و عاجز و طفلکی بودم. مثل بچه آهو. این بود که ترم یک از دانشگاه میآمدم خانه و گریه میکردم که یا این چه رشتهای بود من رفتم یا بچهها اذیتم میکنند (که واقعا روزهای اول میکردند). تا نیمههای علوم پایه، هنوز به این فکر میکردم که چرا نرفتم موسیقی. هروقت پشت صندلی کوچک پیانو مینشستم به استاد قابل میگفتم من بعد از پزشکی بلافاصه کنکور موسیقی میدهم و موسیقی میخوانم. او هم بیشتر اوقات همراهیام میکرد و میگفت بخاطر استعدادی که توی موسیقی داری آن را هم خوب میخوانی اما نگران نباش، هرجا باشی بالاخره باید جای خودت را پیدا کنی و میکنی. اما بعد از تمام این زمانها، کم کم که توی ماجرا آمدم همه چیز تغییر کرد. که آن هم داستان طولانی و البته شیرینِ دیگریست.
حالا الان قصد شرح ماوقع نداشتم. آن بماند برای وقت دیگر. فقط میخواستم بگم بالاخره دیدم، چشیدم و لمس کردم که هیچ رشتهای مثل پزشکی نمیتوانست برای روح ناآرام من، آرامش و لذّت و رنج را یکجا با هم داشته باشد. هیچ شغل دیگری انقدر برای من مناسب نبود. و خداروشکر که خودش این را ذرّه ذرّه به من چشاند. و ذرّه ذرّه دچارش شدم. در مدخل سال ششم ایستادهام و از مهر نود و هفت، اگر خدا بخواهد اینترن میشوم.
فعلا بقول شرمین نادری؛ همین و همان.
+
پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۷ | 21:19 | محیا
|
تفاوت یک مرد در دهه ی هفت زندگی و در جایگاه استادی، با یک دختر خام در دهه ی بیست، وقتی معلوم میشود که بیمار درمانگاه را روی سرش گذاشته که چرا اینجا انقدر شلوغ است آدم فضای شخصی با دکترش ندارد و دخترک (با اینکه میداند درون ِحرف مرد درست است اما به باد جوانیاش برخورده که چرا اینطوری موجودیتاش در آن چند وجب اتاق به هیچ گرفته شده.) خوناش به جوش آمده که از اول میدانستید اینجا بیمارستان آموزشی ست، نمیخواستید نمیآمدید مگر کسی زورتان کرده؟ و چیزی نمانده که از بحث با بیمار گلاویز شود. اما در طی تمام این دیالوگها، استاد پیر لبخندی بر لب دارد تا بیمار از اتاق خارج شود و رو به دخترک با لبخند پرنگ تر بگوید «این ها مریض های سخت اند. با مریض های سخت درگیر نشو.»
نقطه.
+
یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۷ | 21:2 | محیا
|
چه روز غمناکی.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم؛ آسمان و زمین ِ در سکون فرو رفته، مرده. درخت ها کمرنگ، خورشید بی جان .. انگار زمین و درخت و تیر و ساختمان همه یکپارچه ادامه ی آسمانند. بی رنگی شان به هم کشیده شده. هوای پر خاکستر هم این مخلوط را بیشتر به هم می آمیزد. عاشق مردهگی زمین ام، در زمستان. در سکونش میتوانم با تمام بار شانه ام به تنه ی یک درخت بچسبم و سرنوشتم را به یک درخت مبدل کنم. میتوانم به تک تک اجزاء مرده تن دهم. همراه با سکوت احترام آمیزِ حکمفرمایش که خیالم را رها و نفسم را بازتر میکند.
آخرین روزهای بیمارستان دریایی را میگذرانیم. فراموشنشدنی ترین تجربیات زندگی ام را اینجا داشتم. فشار کار بالا بود. هر روز نزدیک به سه-چهار شرح حال از بیمار، کنفرانس ، درمانگاه، مورنینگ، و کلی استرس رویارویی با اساتید و سوال و جواب. اما چیز بیشتری اینجا بود که مرا سخت دلبسته کرد ؛ فضای کاری و محیط بیمارستان شبیه خانه ای در باغ بزرگی از برگ های پاییزی ست، محوطه بزرگ، ساختمان ها با فاصله. در حین رفت و آمد به هرکدام باید از سرما و استرس بلرزی تا به ساختمان بعدی برسی. دیسیپلین ارتش را حس میکنی که چطور فضا را در بر گرفته و همه چیز را به نظم کشیده. دیدن کلی فرمانده و سرباز در لباس فرم دریایی، ارتشی های بازنشسته با خاطره های باارزش. دیوارهای چوبی درمانگاه ها و پنجره های بزرگی که یادآور خانه های چوبی وسط جنگل های سرد است. و از همه مهم تر، قرار گرفتن در معرض اساتید بسیار متعهد و دلسوز که از هرکدام علاوه بر علم، درس زندگی میگیری. از رویارویی با هر کدامشان اثرات خوبی دارم که در کوله بارم حمل خواهم کرد. با خودم فکر میکردم همه ی سختی های پزشکی را اگر یک طرف بگذاریم همین یک خوشی اش به من هر لحظه جان میدهد ؛ این حجم از ارتباطات جدید، اساتید مختلف با تجریبات جدید، هر ماه یک بیمارستان جدید و کلا همه چیز درحال تغییر، سر و کله زدن با بیماران مختلف اگرچه گاهی طاقت فرسا اما پر از جریانِ پویای زندگی و حلِ معّما. پزشکی خواندن ماندن خوردن شراب است. یک خوشی مستی آور و گیچ کننده. بعد از عمیق ترین رنج ها جوری پاسخ لذّتناکی بهت میدهد که نمیتوانی دست از آن برداری. همانطور که رنجش را بر دوش میکشی به لذّت اش اعتیاد پیدا میکنی. هیچ وقت از آن رهایی نداری .. فکر میکنم سرنوشت من همین است. انگار در زندگی نمیتوانم هیچ وقت چیزی را انتخاب کنم که حد وسط داشته باشد. طعم های انتخابی من همیشه خوشی و رنج در لحظه، زهر و پادزهر توامان است.
بیمارستان دریایی شبیه بیمارستان ایزوله ای است در منطقه ای دور افتاده، با کارکنانی که انگار خودخواسته در آنجا گیر افتاده اند. در سکوت و نظم بی شکایت خدمت میکنند و آنقدر در کار خود غرق و راضی و مشغولند که از خود آرامش می پراکنند. همه ش فکر میکردم به منطقه ی سرد ساحلی تبعید شدم که هیچ وقت قرار نیست از آنجا خلاصی پیدا کنم اما در کمال شگفتی میبینم که عاشق این تبعیدم و دیگر نمیتوانم از جادوش خارج شوم.
بهترین محیط برای کار کردن من بندری سردی است. بندری پر از کشتی که در آن برف می بارد.
P.S : دوشنبه امتحان آسکی از سه ماه داخلی.
چهارشنبه بیست و چهار آذر نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 0:40 | محیا
|