امروز از اول صبح میل نوشتن داشتم. اما تا همین حالا هزارتا کار انجام داده ام و از شدت هورمون ها، دچار کرختی بی اندازه ی بدن، درد ملایم پاها و کمرم. کلمات نوشتنم پریده و رفته. حالا فقط یک جمله بیشتر ندارم و آن اینکه نمیدانم چرا اما نتیجه ی و انتهای داستانم با الف. برایم مهم شده و کفش هام را سفت کرده ام که تا ته بروم ببینم چه میشود.

Age Peterson, Let's tessellate.
برای آن روز دور میدان آزادی که بغلش گرفته بودم و سرم روی گودی خوشانحنا و نرمِ انتهای سینه اش بود و باد شدید اما قشنگِ وقت ظهر بهار، همه ی رویاها و آشفتگی های ما را با خود میبرد. برای پیوستگیِ آن روز با او. برای ایستادن رو به روی میدان آزادی و تماشای آن بنای روشن از آفتاب با یکدیگر. برای آن گرما و باد. برای پوست نرمِ حمام رفته اش. برای او. برای دوست داشتنش.
روز هشتم.
وقتی فکر میکنم میبینم به اندازه ی کافی مصالح برای نوشتن دارم. بدبختی و خوشی _همان معجون سکرآور همیشگی_ مثل باران روی سرم میریزد.
امروز فکر میکردم نکند من الکنم و کلا در همین حدِ اندک ِفرو خورده، حرف ازم درنمیاید که با دیگران بزنم. دیگران. دیگران ..
روز هفتم.
از اینکه بگویم او را دوست دارم خجالت میکشم.
قصه ی من با او که شبیه یک امر درونی و همیشگی با من است، داستان عنوان کتابی ست که نمیدانم کی و کجا دیده ام «میتوانم برایت بمیرم، اما نمیتوانم برایت زندگی کنم».
روز ششم.
بیست و پنج هفته پیش کجا بودم؟
مسئله ی «زیبا»، مسئله ی «والا».
برای خانه های بزرگ با پنجره های سرتاسری و آفتاب لرزان و باد خنکی که مدام در آن میوزد و خانه را معلق میکند. برای نوای ساده ی نازک پرنده ها که خانه در صدایشان غرق است. برای کاج ها. برای زیبایی سینه اش وقتی با انحنایی پر از عضله و پوست نرم و موهایی مهربان، به بازو وصل میشود. برای تمام دوراهی های ابدی زندگی. برای میل به سکون و ریشه دادن و ماندن. برای آوارهگی و رهایی و همچون باد، سبکی و بیوابستگی. برای آن حسرت بی دلیل دائمی در قلب. برای حسادت به امر ویران کننده ی والای روح. برای خواهش نور و روشنی. برای میل به ایستادن و میل به فرار. برای آن زن با موهای بلند که لابه لای نور و سایه های خنک درخت های انبوه جنگل نشسته و ویشنا را عبادت میکند. برای ستاره ی قطبی کوچکی که روی مچم تتو شده. برای ..