جهان را در خود و با خود داشتن، بدون حس مالکیت. 
زبان جهان، موسیقی کیهانی، نوازنده‌ای شگفت با خلق ارتعاش های بیکران.
معنای حضور در لحظه را حالا بیشتر میفهمم. اهمیتی که این موضوع دارد و درک نیروی انسان. در یک لحظه موقعی که دارم ماشین را در پارکینگ پارک میکنم و آرام آرام با کمی خستگی از پله ها بالا میروم ناگهان نیرویی عجیب را از درون لمس میکنم. میبینم انسان چطور در مرکز جهان در انتهای بی‌کران ذات خود ایستاده. هر پنج انگشتم را جلوی صورتم میگیرم و آرام و موزون در هوا تکان میدهم. فکر میکنم به این نرمی، هماهنگی، گرما، انعطاف، قابلیتِ شگفت آور ِترمیم، به حرکت خون در رگ ها، فکر میکنم به اندامی در لحظه ای که از کار می افتد و آنوقت چه کسی به خودش جرات میدهد تا وسط میدان بیاید و بگوید میتواند آن را مثل روز اولش کند. «مثل روز اولش»؛ در شگفتی، هماهنگی، در رقصی موزون به موسیقی الهی. به شعور سلول های دستم و پوست یکپارچه ام نگاه میکنم. انگار برای لحظه ای حقانیتِ چیزهایی که مدتی خوانده و دیده ام، به آگاهی ِ قابل تزریق به وجودم تبدیل میشود و آن حقانیت دیگر فقط کلمات روی کاغذ نیستند؛ جریان شگفت آور شعور الهی و نیروی کیهانی را در سلول های دستم «میبینم» و از درون شعف سرتاپا احاطه ام میکند.

[وقتی به راستی خودمان شویم، فقط دری چرخان میشویم، و یکسره مستقل از همه چیز و در عین حال وابسته به همه چی میشویم. بدون هوا نمیتوانیم نفس بکشیم. هر یک از ما در میانه ی دنیاهای بیشماریم. ما همیشه لحظه به لحظه در مرکز دنیاییم. پس کاملا وابسته و مستقل هستیم.] -ذهن ذن، ذهن آغازگر/شونریو سوزوکی/علی‌ظفر قهرمانی‌نژاد/انتشارات بیدگل.

+ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸ | 14:10 | محیا | 

توی تاریکی اتاق روی تخت خوابیده بودم و به این فکر می‌کردم که خیلی آرام‌تر از هروقت دیگری هستم و این آرام بودن، آنقدر خوب و قابل اعتماد است که فکر می‌کنم وارد مرحله‌ی جدیدی از بلوغ شده باشم. بدون اینکه از زمان دقیق وقوع‌اش اطلاع داشته باشم، انگار اتفاقی افتاده که مرا به چیزی روشن و ساده آراسته. حالا وقتی وارد خودم می‌شوم، دختری را می‌بینم که بدون ترک کردن یا سرزنش کردنِ سرشت واقعی‌اش، با همان اندوهِ درونی همیشگی، می‌تواند زندگی را در تمام زوایا دوست داشته باشد. و این انرژیِ اثرگرفته از هم‌زمان رنج و لذت را، به اطرافیان هم بپراکند. 

بیشتر می‌خندم. بیشتر در خودم، و در عین حال با دیگران‌ام. فکر می‌کنم به نقطه‌ی تعادلی‌ام دارم نزدیکتر می‌شوم و این خیلی شیرین است. 

+ جمعه ۴ خرداد ۱۳۹۷ | 19:55 | محیا | 

 فصل های جدید برای زندگی.

زندگی واکنشی تبدیل شود به زندگی هشیار، نه هنوز آگاه.
با روحی آرام، کمی ته نشین شده و بی‌وزن، بی انرژی، اما مصمم؛ می نشینم چهار زانو، دست ها روی هر زانو جدا جدا. تنفس عمیق و آرام. چیز های زیادی دارم برای به دست آوردن، از دست دادن. باید فصل ها را برگ برگ بخوانم، تن بشویم، برسم به؛ "بودن" و "شدن". 

شنبه ده تیر نود و شش.

+ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶ | 22:44 | محیا |