[ رحیلا: چه خوابی بود آن خواب که اسب ها دیوانه وار در دشت میدویدند و آفتاب که میزد ریشه ی علف شیرین بود و پروانه ها هزار رنگ، پرّان. دائم چهره را چرا با گیسوان میپوشانم و چرا از پس زلفانم هر چیز آرام و مهربار است و نورها، خواهرانه، از میان مشبک های طره ای بر من میتابد و هیچ چشمی به شماتت، زخمی کاری بر گونه ام نمی زند. دوربین را از پنجره پایین می اندازم و بر سنگفرش می افتد، آنگاه هرچه سنگین و سنگینیست بر زمین می ماند و من تن میتکانم و نهر ها زیر پام جاری میشود. میوه ای غریب خوردم، سرد و ترد و طعم آن همیشه با من است. برش هایی زرد و بویی شبیه لیمو، کسی آن را پره پره در دهانم میگذاشت. در تنهایی و در سرگشتگی ها و رهاشدگی، آن طعم تازه ی روشن، همواره مرا پناه میداد. به سالهایی مدید سراسر گم و دور بود و اکنون دوباره از گشته، پرده ای زرد و شیرین را حائل من میکند و میان آن پره ها به خواب میروم، براده های ترنج، نرم و سرد و ترش به هر غلت کوچک زیر تنم می کروچد و خوشابه ای میخوش در دهانم میچکد. در آن گهواره ی نرم و شیرین میمانم، حریری سپید روی من میکشند که به هیچ جنبشی نمی لرزد و آنجا،خوابرفته، بار دیگر به زمین باز میگردم، میان بخارهای زرد وزان، با تنی لخت، سپرده میشوم به خوابی مدام و شهدناک.]
[خانم احتشام: این چشمان ساکت تیز نگاه میکند، بی حراک و پرهیبت، از پشت پنجره نگران است و عطری نازک و سیال بر من میوزد و هر رشحه ی عطر بر پوست تنم هزار جرقه دارد و سراسر اندامم را از عشق و حسی گرم می لرزاند. با موج هایی کوتاه فراز می آید و هر دم میرود پوستم را بپراشد و خون عطری ام را بر سلوی های باغچه ی خوابگاه بپاشد. راهبه ها شمعدان به دست، نرم و شبه وار، در دالان ها می گردند، با تنی پاک و آمیخته ی بوی پنیر و یاسمن، دختران خوابگاه همه در خوابند. من چسم دوخته ام له نور تند گذر سواری ها، با بازتابی گهگاه بر سقف، به هر نور تازه دلم می شکوفد و بر ستونی لرزان از نور می آویزم و فرود می آیم از پنجره، با پای خیس برهنه گرد شهر میگردم، میدان های عظیم غرق نور، با بارش یکریز فواره ها، خرمن گل آلاله در باغچه ها.
جنگل بلوط را سراسر عطر گل برف گرفته و عاشقان من جا به جا در دایره هایی از مهتاب منتظرند، دوباره مثل سالهای دور، جوان و مشتاق و لرزان، بی تغییر از گذشت زمان، بیست ساله های همیشه. لبانی گرم و تپنده با تُردی و نازکی، چون دل پرنده ای نایاب، می خمد بر لبانم، شهدابه هایی نازک دهان هایی گرم می آمیزد با طعم علفی ِدهان من، پس از جدایی از هر بوسه سپرده میشوم به بوسه ای دیگر و میچرخم در کهکشان بوسه ها و نفس های تند بریده، لبانی نرم گردنم را ذره ذره میرود، پره های نازک بینی هایی دمنده پشت لاله ی گوشم پرک میزند. میان بوسه ها و نفس ها از خویش میروم. چشمان عاشقان من در تیرگی می درخشد و جنگل بلوط در روشنای این اخگران تابناک می گدازد، عاشقان من، در دایره های مهتاب منتظرند و عطر گل برف نفس بر آنها تنگ میکند.]
[یعقوب: از فراز پرچین به باغ میپرم. پشت سرم صدای درشکه می آید، پدر با خواهرم دوان سوی باغ میروند، در می گشایند و درشکه وارد میشود، زنی جوان از پشت سر سایبان کشیده سر بیرون میکند، با نگاهی جویان به دوروبر، آنگاه پیاده میشود، به دنبال او دخترکی به رکاپ میپرد. به پروانه ای سپید و درشت می ماند. با دلهره ای ناگاه، پشت شاخه پنهان میشوم، او با پیراهنی سپید و زلفانی بلند و دو شاخه، در دو سو زینت شده با فکلی درشت، بر علف ها میدود، به قهقهه میخندد. باد تور نازک پیراهنش را می افرازد و ران های صاف و سپیدش پیدا میشود.
بر تنه ی زبر درخت گونه میفشارم، به قوتی که پوست میخراشد و خون می افتد. او میدود سوی یونجه زار، برای چیدن تک گل های آبی و میان دریای علف ناپدید میشود. با دلهره گردن می افرازم، ناگهان دوباره نمایان میشود، سیبی کال چیده و گاززنان می آید، سیب را می اندازد، پنهانی آن را برمیدارم، بر جای دندان ها لب میفشارم و او همچنان می پرد و جهانجهان پیش و پس میرود تا کنار من میرسد. آنگاه شگفت زده چشمان سیاهش را به من میدوزد و میخندد و سر زلف به دست میگیرد و سوی دهان میبرد و دزدیده نگاهم میکند. بی طاقت از کمینگاه میجهم، او به خنده دوان میرود و من نیز به دنبالش. لابه لای علف ها و بوته ها فراز و فرود میرود. دامن سپید و آستین های بادکرده ی پیراهنش دمادم میجهد، سوی گزنه ها که میرود ترسم از این است که پاهای نازکش بخراشد. تند میدود، دور میشود، لکه ای درشت و سپید، بر دریای متلاطم علف می جرخد.]
[معین الدین: اکنون زمان سفرم به ستاره هاست. قادرم به سبکی رخت کشم، از اختری به اختر دیگر، آنگاه در کهکشان روشن این اختران، این خواهران زرین گیسو که لرزلرزان به خنده مرا دور کرده اند بچرخم. زمان بی تناهی است و دنباله ی آنچه را که در ستاره ای پایان می یابد، از زمان آغازیدن، در ستاره ای دیگر میگیرم. واپس میروم سوی ستاره ی پسین تر که نخستین سال های عمر من آنجا در گردش است.
عصرست و فصل تابستان، بر تختگاه پدر با دو چشم خیره ی تیز و زلفانی سیاه، لمیده دوشادوش مادر، بوی اطلسی های آبخورده، همراه بوی تنباکوی قلیان در هوت چرخان و من سه ساله ام. در باغچه با خرسی کوچک گرم بازی، پدر به گوش مادر چیزی میگوید، آنگاه هر دو به قهقهه می خندند. مادر به مهر و خنده نگاهم میکند، هوادارم عطر زلفانش را تا حد مرگ ببویم. نرم نرم نزدیکتر میروم، پسرک سر برمیدارد و می بیندم، آنگاه یکباره می رمد، به گریه می زند، سوی مادر پناه میبرد. خرسک پنبه ای بر علف ها جا میماند. آن را بر میدارم و دور میشوم. بی درنگ از مدار آن ستاره بیرون می آیم و رو به اختری دیگر میگذارم، ستاره ای قرین با گردش جوانی ام.
میان پنجره ای در عمارتی سنگی، مردی جوان ایستاده، با زلفی آشفته و مدام پیش و پس میرود. لحظه ای روی میز درون اتاق، می خمد، درنگ میکند، آنگاه دوباره سوی پنجره می آید، هماندم که استوار در پهنه ی سنگفرش حیاط ایستاده ام چشمان ما به هم خیره میماند، او یکه خورده، دست سایبان چشم میکند، به حیرت مرا می پاید، میخندم و دست تکان میدهم، او نیز میخندد و بر آشفته مدادی از پشت گوش برمیداردو به پرتابی سخت سوی من می اندازد. خشمگین است و تند پنجره را میبندد. نور عصر بر شیشه میتابد و از پشت چیزی پیدا نیست. یک لحظه در انتظار میمانم آنگاه به سوی مدار سومین اختر، قرین موسم سالخوردگی ام رخت میکشم.
پیرمردی آنجا بر تختهسنگی کنار رود روان به اندیشناکی نشسته، دست زیر چانه، چشم، گاه بر آب و گاه بر کوه، برگ های تابستانی افرا گرد او به وزش باد در خشاخش و نزدیک میروم. از پشت خرس پنبه ای را بر زانوانش میگذارم. دست میبرد، آرام آن را بر میدارد و همراه نوازش پرزهای نرم، سربرمیگراند و به نیشخندی محو نگاهم میکند من نیز میخندم و خندانخندان از او دور میشوم، لحظه ای درنگ میکنم، دوباره برمیگردم و شگفت زده نگاهش میکنم. بادی سخت ابریشمک های زلف سپیدش را می آشوبد، دست راست با خرس پنبه ای فراز کرده، با نیمرخی سرد و بر لبانش خنده ای نازک پرم میزند.]
پنجره ها تمام باز و روشن است و رویاهای آن ها در هم می پیچد و اوج میگیرد.
دشت ها تیره و خاموش و دریاها گاه آرام و گاه طوفانی. با موج هایی هیولایی و کفی انبوه و درخشان. جزایری روشن، جزایری خاموش و مرجانی.
گویی نیم روشن و نیم تاریک به سبکی در دوردست میگردد.
- سفر ناگذشتنی، با انار و با ترنج از شاخ سیب،غزاله علیزاده، اسفند 51.
+
چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۷ | 21:15 | محیا
|
" زندگی براساس برنامههای ما پیش نمیرود"
چهار شب پیش که به سرم زد و از روی سرگرمی "کلمات" را شروع کردم اصلا تصورش را هم نمیکردم که چنین ثانیههایی بر من بگذرد و از این هفتاد و دو ساعتی که گذشته، چیزی برابر بیست ساعت، مدام با یک نفر حرف زده باشم و انگار در زمان گم شده باشیم جوری که زمان از ظرف ظریف و شکنندهاش خارج شود و ما در چیزی سیال، بیقاعده، ستودنی، غیرقابلتوصیف و بینام رها شویم.
+
سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷ | 0:37 | محیا
|
توی بی.آر.تی با کاپشن و کلاه و مانتوی خیس، درحالی که پی.دی.اف «بافتههای رنج»، نوشته ی علیمحمد افغانی، این مردِ نازنین اصیل ایرانی (که هربار نوشته هایش را میخوانم به شرف اش درود میفرستم) روی صفحهی گوشی باز بود و آهنگِ «آواز بردگی و آزادی» توی گوشم میخواند، ناگهان یادم به خانمِ دیروزی افتاد که از من میپرسید کدام ایستگاه باید پیاده شود. بار داشت. بارِ زیاد، و از صورتش خستگی و تکرار میبارید. دو راهی که به نظرم میرسید برای مقصدش خوب است به او گفتم. اصرار داشت از راهی که میشد با تاکسی ده دقیقهای رفت، پیاده برود و آن بار سنگین را روی دوشش بکشد اما هرجور شده بی.آر.تی آن خط را سوار شود نه تاکسی. شاید ترسِ راه جدید و هیچ وقت نرفته را داشت و فکر میکرد بی.آر.تی امنتر است برای اولین بار جای جدید رفتن. شاید کرایهی تاکسی مسئله بود. شاید هم چیز دیگر. نمیدانم. نتیجتاً از بین دو گزینه، راه خودش را انتخاب کرد. از من تشکر کرد و از اتوبوس پیاده شد.
بله، در آن حالت غریب از خیسی لباسها، «آواز بردگی و آزادی» که خانم با صدای آلتوی نازنینش توی گوشم کلمات وحیمانند لاتین را میخواند « Cum Tacent Clament / با سکوت، فریاد میزنیم»، از فضای دقیق و رویایی و قدیمیِ «یاسی»، زن جوان و پابهماهِ رضوانِ پنجاه ساله در «بافته های رنج»، و از حالت دست هام که دیگر از سرما درد گرفته بود و شدیدا قرمز شده بود، ناگهان یادم به آن خانم با بار سنگین افتاد. فکر کردم "یعنی به مقصدش رسیده؟" بعد دیدم از هر راهی رفته باشد دیگر تا حالا رسیده. یک لحظه تصویر تمام مسافران عالم، تمام انتظارکشندگان برای به دنیا آمدن بچه، برای بازگشت سربازی از جنگ، برای باریدن باران، برای رسیدن قطار توی ایستگاه، برای صبح شدن، تمام در راه ماندهها، جستوجوگرها، ماشینهای وسط جاده درحال حرکت بیمبدا و بیمقصد، تمام چیزهای تعلیق شده و به سرانجام نرسیده، تصویر تمام این ها با سرعت زیادی از ذهنم رد شد. آن خانم را دیدم که بارش را توی مقصد زمین میگذارد و زانو و کمرش را از درد میمالد. به خودم برگشتم. به حرکت سریع درختها از پنجره ی اتوبوس نگاه کردم، سر به شیشه تکیه دادم، با دستایی که از سرما دردی مرگبار در خود داشت به شیشهی تر از باران دست کشیدم و با خودم زمزمه کردم :
«قسم به روز و قسم به شب،
برای هر در راهماندهای مقصدی است و برای هر انتظار کشندهای، غایتی.
آدم آنقدر سریع زندگی میکند که عمرش به ستارهها میرسد. قسم به آن ستارهها که تمام وعدههای موعود، دقیق و محکم و انجام شدنی است. روزِ دادگاه بزرگ آدمها، به نرمی برگی که در دستان باد از زمین بلند میشود، و به حقّانیت تمام انتظارهایی که به سر میآید، از راه میرسد. امان از آن روز.»
+
دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ | 18:17 | محیا
|
ملازمات روحم نه از ریشه که از شاخ و برگ شروع به تغییر کرده. خودم را میبینم و نمیشناسم. خودم را میخوانم - خودِ یک سال گذشته - و از گنگ بودن تصویر مبهوت می مانم. غالبا خودم را ملکه ی به زیر نشسته ای میبینم که برای اثبات تاج و تخت اش هرچند وقت یک بار قربانی بزرگی فدا میکند اما بدون آنکه از تاثیر عظیم این قربانی کردن ها بر روح اش خبری داشته باشد ، جخ رو به روی آینه غافلگیر میشود از مرز جسمانیِ ناآشنایی که میبیند و روحی که دیگرغریب به او زل میزند.
یکشنبه بیست و سه خرداد.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 1:14 | محیا
|
تمام تلاشم برای نوشتن از اتفاقی که امروز افتاد دود بشود و به هوا برود. من بخواهم و بمانم در حیرتم، در حیاتی که دستی در کار گرفته و لحظه به لحظه وحشت زده و مشتاق ترم میکند. در حالِ حیرت، ساعت اوج گرما، از اتاق «مرد تاریخ» بزنم بیرون و بدانم مقصدم کجاست و قصدم چیست اما کندش کنم و آرام آرام آفتاب را بر تنم بکشم. عرق بریزم. صحبت های تکان دهنده ی مرد تاریخ، تصویر آشنای نوجوانی پر از تردید و جست و جوگرِ هرمان هسه در «دِمیان» که ساعتی پیش خواندم، سرناد شوبرت که همچون آوایی دور-دست در پس زمینه ی ذهنم نواخته میشود، حس عجیب احاطه شدن توسط نیروهای ماوراء و آنچه از اراده خارج است، پیوستگی و آمیختن به مردمی که رفت و آمدنشان هیچ وقت تمامی ندارد مثل رودی پر آب و جهنده که از کوه فروبریزد و به دریا منتهی گردد، همه امروز سازهای ارکستر باشکوهی بودند به رهبری من. برای اجرایی از این پس بی زمان، و بی مکان، در هر لحظه، همه جا و هیچ جا.
خلاء عدم حضور «مرد تاریخ»، استاد چهار سال درس معنویِ ممتد و شبانه روزم ، میدانم که از پا در نمی آوردم. اما سستم میکند. برای ادامه دادن در مرز باریک و هراس آوری که او، زمانی طولانی تمام امیدها و ترس هایش را راهبری میکرده. من رها میشوم؟ مگر چیزی در این عالم رها شدنی ست ؟ نه. اما هیئت ام تغییر میکند. تبدیل میشوم. از پرنده به درخت. زنده و سبز اما برای مدتی ساکن و درجا.
چهارشنبه نه تیر نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 1:13 | محیا
|
ایده آلگرایی؛ همزمان نفرین کننده و ترقّی بخشِ صاحب خود.
خصلت جهنمی و بیش از پیش شدت گرفته ی این روزهای من که از نوشتن، سخن گفتن در جمع، معاشرت کردن، و رفت و آمد بازمیداردم. برای یک پرفکشنیست هیچ چیز سخت تر از آن نیست که از او بخواهند دیدنی ها، شنیدنی ها، دریافتی ها و مکاشفاتش را در قالب مناسبی که قابل دسترس دیگران و حتی گاهی خودش باشد، در آورد. همیشه به این فکر میکنم که بزرگترین رنج انسان در حیطه ای که تماما از خود شخص برخیزد و به هیچ نیشی از گزندِ مادیات و مردم اطراف آلوده نباشد ، همین یک «تلاش برای پیدا کردن ظرف مناسب و قابل دسترس، برای مظروف دریافتی ها» است. چیزی که بهشت و جهنم انسانِ خلق کننده را توام شکل میدهد. همان رنج اهریمنی که شوپن را بیست و یک سال به جمع آوری آثاری که تنها تا هجده سالگی به خلق آنها پرداخته بود و از آن پس تا سی ونه سالگی که مرگ او را احاطه کند، گمارد و از پای درآورد.
در حین خواندن سمیولوژی عملی و معاینه فیزیکی همه چیز را فراموش میکنم و ایده آلگرایی را چنان پرنده ی پشت نمایی میبینم که بر فراز سرم بال میزند و دور میشود. به زیر میروم، چند قلپی آب میخورم، دوباره به سطح برمیگردم و نفس که میکشم به یاد چرخه های قدیمی میافتم. موزیک باکس را از روی قفسه چوبی کتاب ها برمیدارم و شروع میکنم به چرخاندن اهرم فلزی کوچک. صدای موسیقیِ املی پولین (چرا نمیشود صدا را نوشت؟ بو ها را نوشت؟ حرکات لب ها و دست ها را موقع حرف زدن نوشت؟ ) ، با آن هماهنگی رویایی بین حرکت چرخشی دست، کنترل تند و کند شدن صدا و همراهی چشم ها ؛
«مفید در برابر باد شمالی»؛ خط به خط دیالوگ های مشتعل لئو و امی، «انیمه های هایائو میازاکی» و سفر به خاطره ی ماجراجویی های کودکی، «پیش از طلوع» ؛ مرور گذشته، آنچه از یاد نمیرود و آن تمایل شیرین برای نوشتن کتابی که با هوش و ظرافت به همه چیزش فکر شده، «Dan Gibson» و صدای معجزه ی طبیعت در اتاق، در اتوبوس و پشت پنجره ی بسته.
و مشخص ترین برنامه ی این روزها که ذهن مشوشم را آرامی میبخشد، «تائو» . جهانِ پر آرامشِ لائو تزو که از ششصد سال پیش از مسیح عطرش به مشام میرسد و مرا به گلستانی که مدام میطلبم هدایت میکند ؛
« باد می ایستد، اما شکوفه ها فرو میریزد.
مرغان می خوانند لیکن درّه آرام تر میشود.
در خیزران زار ها، خانه گاله پوش من در کنار سنگ ها بنا شده است.
از میان روزنه های میان ساقه های خیزران، روستای دوردست دیده میشود.
تمام روز را آرامم، و میهمانی نمیپذیرم.
اما نسیمِ پاک، راهِ به سوی درِ خانه ام را می روبد. »
- وانگ آن-شی (1021- 1086) .
یکشنبه ده مرداد نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 1:8 | محیا
|
رفته بودم شهرکتابی که همیشه میروم. از مهدیه خبر کتاب های جدید را گرفتم در مدتی که به آنجا سر نزدم. دو کتاب از جورج الیوت معرفی کرد که نشر نی آنها را به تازگی چاپ کرده و تاکید کرد که «میدانم این دو را دوست داری» . قبلا از او کتاب «آسیاب کنار(رودخانه) فلاس» را تا نصفه خوانده بودم بنابراین آشنایی مختصری با نوع نگارش و قلمش داشتم و میدانستم قطعا حرفی برای گفتن دارد. دو کتاب جدید به اسم «آدام بید» و «سیلاس مارنر» را از طبقه برداشتم، روی میز کوچک وسط سالن نشستم تا نگاهی به آن بیندازم. به عادت همیشگی از واوِ اول کتاب، شروع کردم به خواندن مقدمه و دیدم چه جالب که من و جورج الیوت هر دو در یک روزِ بیست وچهار نوامبر به دنیا آمدیم. مقدمه را خواندم و چند صفحه بعد، کتاب با جملاتی پر و خوب شروع شد. سطرها به سرعت از جلوی چشمم رد میشدند. کلمات بدون آنکه هیچ کنترلی روی آنها داشته باشم وارد ذهنم میشدند. مثل ماشینی که در لحظه همه چیز را اسکن کند، اطلاعات با سرعت عجیبی به مغزم منتقل میشد. یک لحظه حس کردم برای اولین بار از کورپوس کالوزوم - رابط بین نیمکره ی راست و چپ - ام درک واقعی دارم و انتقال پیام بین نورون ها را لمس میکنم. حس مسخ کننده ای بود اما چیزی که در این بین چون لکه ای سیاه، بر صفحه ی سفید لذّتم افتاد حقیقتی بود که از جایی نامعلوم بر من نشست؛ ناگهان حس کردم از تمام خرد، آگاهی و دانشی که بین این کلمات به چشم میخورد متنفرم. خودم را در چرخه ی معیوبی از آگاهی دیدم، که به هزار هیئت هر روز دربرابرم ظاهر میشود. گاه در غالب کلمات، گاه در یک لحظه از حس رضایت، گاه در لبخندی که رد و بدل میشود و گاه به شکل موجی از امیال وعواطفِ غلیظ شده یا فرو خورده. اما تمام این دانش، کودکان ناقصی هستند که مادر از نقصشان خبر دارد اما بدون آنکه هیچ قدرتی برای شفای آنها داشته باشد هر روز به انها غذا میدهد و از پروردگار طلب زندگی پر برکت برایشان میکند. در آن لحظه من همان مادر بودم. تمام کودکان ناقصم در اطراف، من در مرکز نشسته بودم. و ناگهان همه ی لذّت های زندگی ام، تمام چیزهایی که با انتخاب و تلاش خودم اطرافم جمع کرده بودم، تبدیل به دایره ی بزرگی از همهمه و آشفتگی شدند. همه چیز در برابر چشمانم خوار و پست شد. تمام علوم به نظرم بی حاصل آمدند. مغزم در حال انفجار بود. اگر توانایی طی الارض داشتم، همان لحظه به خانه می آمدم و اول از همه - مانند قهرمان داستانِ «کیفر آتش» - کتابخانه ی نازنینم را به آتش میکشیدم. پیانو را با چکش تکه تکه میکردم، دفترها، نوشته ها و در انتها دانش ناقصم را از روحم بیرون میکشیدم وُ وسط اتاق میریختم، و بعد درحالی که شاهد ذره ذره سوختن و نابود شدن متعلقاتم هستم به لبه ی پنجره میرفتم و با جاذبه ای برعکس، به عمق آسمان سقوط میکردم.
دوره هایی از چنین بیزاری هایی را در نوجوانی زیاد تجربه میکردم. شاید اگر حالا در همان نقطه بودم، این تجربه را به افسردگی تعبیر میکردم یا آن را به تغییرات هورمونی ربط میدادم. اما چیزی که امروز لمس کردم هولناکتر از حقیقت هر تجربه ای بود. یک لحظه ترس، از آرامش از دست رفته ای که دیگر با هیچ واسطه ای باز نخواهد گشت و متعلقاتی (روزی) عزیز که دیگر موجب آسودگی خیال نخواهند بود. نمیدانم باید آن را مرحله ای از رکود بنامم یا پله ای از رشد. ناگهان واقف شدن به حقیقت پوچی که همه چیز را احاطه کرده، مسخرگی و بی مقداری، اما تمام اینها در اجتماع با جدی بودنی سخت و شوخ طبع. نمیتوانم این مخلوط عجیب، این مرز باریک را بیش ازاین با کلماتی که میدانم توصیف کنم.
میروم که مگر بخوابم .
جمعه پانزده مرداد نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 1:3 | محیا
|
در حینی که پله برقی خیلی موقر و نجیبانه به بالای پل حملم میکرد، ناگهان حس کردم قادرم بدنم را از وسط به دو نیم کنم و از آن تو بزنم بیرون. از اولین پله تا نیمه های پل که ارتقاع بیشتر شود و خیابان رو به رو نمایان شود، درگیر بیرون آمدن از بین آن دو نیم بودم. پله از نیمه که گذشت، صحنه ی خیابان که کم کم از پشت میله ها پیدا شد، ناگهان جسمم چون لباس از تنم پایین افتاد و من خارج شدم.
تجربه ی روح بخشی بود. مثل تابش پرتو نوری در تاریکی.
به قول مرد تاریخ «راه رسیدن به بهشت از جاده ی جهنم رد میشود.»
P.s : امروز اولین تجربه ی کشیک، اورژانس؛ آقای درد رادیکولر گردنی، خانم تنگی نفس COPD ، دختر جوان با مونونوکلوئوز عفونی، پیرمردی با درد مبهم قفسه سینه و انتشار به شکم، و یک آقای خیلی پیرترِ بسیار کاشکتیک با سابقه ی کنسر پوست در حینِ کموتراپی.
پنجشنبه شش آبان نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 1:0 | محیا
|
نوسان. نوسان ..پیام سفر، سفر، با شما تا ابدیت، معبد سکوت، زندگی استادان، مرد تاریخ ..آگاهی بسیار اندک و سیر قدم هایی که برداشتم؛ همه چیز درست لحظه ای باید اتفاق بیفتد که می افتد. هیچ هرز رفتنی در کار نیست. هیچ تباهی و نقصی وجود ندارد. مسیر گام برداشتنی است. قابل پیمودن است برای آنکه میخواهد. دارم جرعه جرعه میچشم از جامی که «لقد انزلنا آیاتٍ مبیناتٍ والله یهدی من یشاء الی صراطٍ مستقیم» . این گنجی که تاقبل گاه چهره ای خشن و گاه حاکمانه برایم داشت ولی حالا .. نرمی و حقیقی بودن آن را میبینم؛ «من یشاء».نوسان. نوسان .. تا پایداری.حالتی از جسم ِ آب و غذاناخورده و روزهداری که با سستی بی وزنی دراز کشیده، متابولیسم و ارتعاشات بدنش به کمترین سطح پایه نزول کرده. نفس ها آرام و شمرده، حرکات کُند و حداقل، و ذهن در استقلال بدون وابستگی، نرم و شناور. حالت عجیبی که کتاب در دست، جسم را در اعماق ته نشین کرده، به سفر مشغول میشود .. مشغول میشود.
سهشنبه بیست و یک دی نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 0:35 | محیا
|
چشم هایم از درد و سوزش مثل یک چراغ گازی، نیمه باز از بین دو پلک سوسو میزند! سردردهای tension و band like را به معنای واقعی ِ واو به واو "اَمینف" دارم تجربه میکنم. میخواهم بگویم فشار کار به قدری بالاست که وقتی کنار تخت چهار اتاق ccu می ایستم و از آنجا به صحنه ی خرابه های انتهای حیاط بیمارستان نگاه میکنم، چشمم می افتد به ساختمان سردخانه، کمی آنطرفتر، با خودم میگویم؛ ببین! دیوانه! اینجا واقعا آخر دنیاست. این خودِ تویی که روی این تخت خوابیدی، درحالی که با تظاهر یک MI شدید به سختی داری نفس میکشی و لوله در ریه هایت کرده اند تا مگر با ونتیلاتور مکانیکی ادای نفس کشیدن را برایت دربیاورند، به دختر ظریف و ساکتی که کنار تخت ات رو به پنجره ایستاده نگاه میکنی، فقط نگاه میکنی، و حادثه ی عمر تک به تک از کودکی جلوی چشم هایت میرقصد .. این خودِ تویی، حواست نیست. تمام قاصله چند قدمی بین خوابیدن روی آن تخت و ایستادن کنار پنجره را داری رویا میبینی، رویا ..
یکشنبه سه بهمن نود و پنج.
+
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ | 0:33 | محیا
|