روز هشتم.
وقتی فکر میکنم میبینم به اندازه ی کافی مصالح برای نوشتن دارم. بدبختی و خوشی _همان معجون سکرآور همیشگی_ مثل باران روی سرم میریزد.
امروز فکر میکردم نکند من الکنم و کلا در همین حدِ اندک ِفرو خورده، حرف ازم درنمیاید که با دیگران بزنم. دیگران. دیگران ..