روز پنجم.

امروز خالی ام از کلمه. حس باد سبکی را دارم که همین حالا بین درخت های سبز جلوی پنجره دارد میوزد. روزهای دل درد ملایم و کرختیِ لذت‌بخش دارد شروع میشود. اینکه لای پتو بپیچم روی تخت و «فرصت دوباره» را توی دستم بگیرم و بین شخصیت های بی زبان و مظلوم و پس‌سری خورده‌ از زندگی ِ گلی ترقی که پی در پی توسط نیرویی نامرئی سیلی میخورند اما همچنان سرنوشت خود را به دوش میکشند، سیر کنم. دلم همین را میخواهد. همین در لحظه بودن و نگاه کردن به گلدان های پتوس و گندمی ِسبز روی میزم. همین آرامش و پف پشت پلک هام که نتیجه ی بالا رفتن هورمون های بازیگوشِ هر ماهه است. اینکه همه جای بدنم قد یک سایز متورم شود و آب به همه جا بیفتد. تجربه ی بارداری هم میدانم که همینقدر عجیب است. البته در اِشلی بینهایت فراتر از این. آن ریز ریز پف کردن و سنگین شدن و حیرتی که هی با خودت میگویی یعنی من حالا برای خودم یک خالقم؟ و بعد آرام آرام بزرگتر شدن جنین و تمام تغییرات تکرارنشدنی اعضای دوست داشتنی ات. تبدیل شدنت به کسی که تا قبل او را نمیشناختی. توی تمام ابعاد وجودت؛ جسمت، جوانه زدن غریضه ی مادری ات، روحت. و بعد، حسِ عجیب الاوصف زایش. شاید یک روز از تجسم این حس بیشتر نوشتم. حالا که از کلمه خالی ام. برمیگردم لای پتو.

+ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹ | 16:8 | محیا | 

یک وقتی مثل حالا کلمات چند ساعت قبل خودم را که میخوانم احساس خجالت میکنم! آن صدای ریزی که در پس زمینه همیشه ساز خودش را میزند میگوید که چطور میتوانی چنین گستاخ و قدرنشناس باشی که برای هیچ و پوچ _واقعا هیچ و پوچ نیست_ اینطور به زمین و زمان ببافی و طلبکار باشی؟ میدانم به نسبت عمری که هنوز در پیش دارم _اگر داشته باشم_ عمر از سر رفته ام، چیزکی بیشتر نیست. اما همین چیزک، تمام چیزی ست که زیسته ام. بنابراین میدانم که هرچه جلوتر میرود توان من برای تحمل و سازش بیشتر میشود و البته جنس مشکلات هم پیچیده تر. نه لزوما بزرگتر یا بدتر، اما پیچیده تر. در همان راستا که ذهن و تجربیات من هم پیچیده تر میشوند.
القصه، وسط نوشتن این یادداشت بودم که درد مثل همیشه امان از مامان برد و از خواب بیدارش کرد. و من نیم ساعتی مشغول او بودم. نمیدانم چه چیز بیشتری داشتم برای گفتم اما همین مهم است که صدای مامان را میشنوم. همین که توی خانه میچرخد. اینکه چهارتایی چپیده ایم توی خانه. اگرچه تا چند ماه دیگر بیشتر اینجا نیستم و شبیه بچه ای که روزهای آخر بارداری انگار دیگر رحم را نمیشناسد و با آن همه انقباض و درد و سر و صدا میخواهد شکم مادر را پاره کند بپرد بیرون و بگوید که «هی! من هم اومدم» و خیال کند که قله ای را فتح کرده. من هم همینطورم. این روزها کنار آمدن با هر عضوی از خانواده توی این خانه خیلی سخت شده. انگار که بخواهم بگویم برای خودم چیزی شده ام و فکر کنم که جهان منتظر ورود افتخارآمیز من است. میدانم که اینطور نیست. اما گذاشته م از این طنز ظریف لذت ببرم و بگذارم همانطور که قرن هاست آدم ها را جلو میبرد، مرا هم با جریان ِ غیرقابل توقف خود جلو ببرد. داستان کهنه ی بزرگ شدن بچه ها و ترک خانه و همه ی هارت و پورت ها و سر و صداها. به هرحال این مسئولیتی ست که نسل به نسل روی دوش ها قرار میگیرد. یک زمان آنها حمایت کردند و از لقمه ی دهانشان زدند برای ما، حالا ما باید خیال کنیم کسی شدیم و برویم لقمه در دهان فرزندانمان بگذاریم.

بله. اینطور.
سخنرانی ام را هم کردم. برای امروز افاضات بس است. میروم که مگر بخوابم.

+ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹ | 1:33 | محیا | 

حالم عجیب سگی‌ست. نشستم کف اتاق و به کف جفت پایم حنا مالیدم. مثل زن کولی ها. بند اول هر دو دست را هم جند روز پیش مالیده‌م. خیال کرده‌م اینجا شیلی ست. و به پرسشِ نگران هر آدم نزدیکی که میپرسد «ئه پس بیمارستان چی؟» پوزخندِ سخیفی میزنم که انگار نمیفهمد من روی زمین زندگی نمیکنم و خب چنین آدم نادانی چطور میتواند دغدغه های کسی را که روی زمین نیست بفهمد؟ بله، معلوم است که نیمفهمد و نمیداند که منِ حال‌سگی، هر غلطی دلم بخواهد میکنم. سرِ پیرس بینی هم همین داستان شد. هرکس توی بیمارستان دید دهان حیرتش باز شد. نمیدانم انتقام چه چیزی را از چه کسی میگیرم. خانم ک. مشاورم معتقد است کهن‌الگوی دیونوسوس، کارمای خانوادگی نسل ماست و ما، نوادگان نسلی هستیم که همگی مستعدیم به شکستن قانون و مرز و آواره‌گی و دل سپردن به تمام تضادهای هستی و حرکت در طیفی که یک سرش عارف ِ می‌در‌جام‌به‌دست، از ماءورای روشنایی الهامات میگیرد و سیر سلوک میکند و یک سر دیگرش، قاتل ِ دائم الخمر خُماری ست که از مادون تاریکی تغذیه میکند و کنار خیابان میمیرد. 
به هرحال مهم نیست. این حرف ها را زیاد زده‌م و حالا هیچ حوصله ی این چرت و پرت ها را ندارم. هی میخواهم خودم را قانع کنم که این حال مربوط به پی‌ام‌اس است. اما خودم میدانم که نیست. چون که پی‌ام‌اس در سخاوت تمام، تنها شبیه به یک ذربین عمل میکند. موضوع جدیدی تولید نمیکند. بلکه اهمیتِ چیزهایی را که هی در خودت میریزی و با میان‌مایگی مهم نمیشماری تا از سر رد شوند _که نمیشوند و فقط جمع میشوند_ به تو نشان میدهد. من از این بابت همیشه ممنون این هورمون های حقیقت‌روشن‌ساز هستم. میدانم که رنج و ناراحتی که میبرم از الف. است. از اینکه با او مثل خر مانده ام در گل. حوصله ی بیشتر گفتن هم ندارم.

+ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ | 17:34 | محیا | 

روز چهارم.

تمام دیشب در طبقه ی آخر ساختمانی باشکوه که معماری آن را توی خواب نگفته میفهمیدم فرنگی ها بافته اند، با سقف و دیوارهایی زاویه دار از چوب، گیر افتاده بودم. کنار دستم جنگل سبزی بود از درختان کاج. کمی دورتر روی شیب کم تپه ای موقر و نجیب بالا رفته بودند و من را تماشا میکردند. پنجره ی بزرگ ضلع غرب طبقه رو به خانه هایی باز میشد که در فاصله ای نه جندان دور، با ارتفاع هایی کمتر و حیاط هایی پشت آشپزخانه، خود را پهن کرده بودند. بله، خوش بودم و بوی کاج را به مشام میکشیدم که از جایی نامعلوم ناگهان آتشی شروع شد. کاج ها آتش گرفتند. نمیدانستم چه شده. جلوی چشمم کاج ها تک به تک شعله میگرفتند و آتش با سرعت زیادی به عمارت باشکوه با سقف و دیوارهای زاویه دار از چوبی که من در طبقه ی انتهایی آن بودم رسید. مبهوت این صحنه، کادر رو به رویم با آتشی که کم کم به پنجره های بالایی رسیده بود، فرو ریخت. تازه فهمیدم باید فرار کنم. هیچ راهی نبود. مرگ را به خودم نزدیک میدیدم. با ناامیدی به همان گوشه ی ضلع غربی طبقه رفتم. با خودم فکر کردم باید از اینجا بپرم و با احتمال ضربه ی مغزی بمیرم یا به ایستم به آتش گرفتن. ناگهان از گوشه ای توی اتاق طناب پیدا شد. در فکر آن بودم که طناب را مثل فیلم های وسترن پرت کنم به طرف بام خانه های آنطرف. هیچ نمیفهمیدم که از آن فاصله، با ساختمان هایی که ارتفاعشان از جایی که من هستم خیلی هم کمتر است، نمیشود طنابی را به چیزی گیر داد. نمیفهمیدم. سر طناب را گره کردم که بیندازم. همان امیدِ تباه زنده ماندن در لحظات نزدیکی مرگ. تا صبح انگار در همین لحظه ی فیلم گیر کرده بودم. با میل به نجات، تکیه بر اندک عقلی که نداشتم اما میفهمیدم طنابی به جایی گیر نمیکند، و صدای گرمِ شعله ها که هر لحظه بیشتر از قبل در چنگ آن می افتادم، از خواب پریدم. 

البته خوابیدن روی شکمی پر از حرف نگفته همین میشود. تازه اگر به آن شکم، دو ساعت زار زدنِ مداوم توی کف دست ها لای متکا در تاریکی را اضافه نکنم. چون بگمانم همان اولی کافی ست. اگر مغز نازنینم میخواست از همه مواد اولیه ی شب گذشته استفاده کند یحتمل عطایش را به اقایش میبخشید میگفت خودم را کلا خاموشِ ابدی کنم بهتر است. اما مغز من نجیب است. هر آت و آشغالی که توش میریزم را با نجابت خودش در گنجه ای قائم میکند و با سیستم ترجمان فوق العاده ای که دارد، به انواع بی نظمی های تقسیم سلولی، نامرتب شدن هورمورن ها و بهم ریختن نوروترنسمیترها، تبدیل نمیکند. البته تا اطلاع ثانوی. چون که گنجه ی او هم بالاخره سرحدی دارد. از یکجا به بعد دیگر نمیتواند قائمش کند. و نه تنها قائم نمیکند، که هرچه در این سالها دو پایی توش جا داده ام را  هم یهو بالا می آورد روم؛ لوپوس بگیرم/میگرنِ اجدادی مان پیداش شود/ تشنج کنم/ با سکته بمیرم.

+ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ | 16:56 | محیا | 

روز سوم.

دلم میخواهد داستان دختری را بنویسم که پا به رویا گذاشت و دیگر هیچ وقت از آن خارج نشد.
میخواهم از آن مرز باریک بین واقعیت و رویا حرف بزنم. مرزی که راه رفتن روی آن خیلی خطرناک است. و از نقطه ی سرنوشت سازی حرف بزنم که در آن زندگی توسط دست هایی نامرئی گردانده میشود. جایی که از آن به بعد چرخه ی اتفاقات از دست آدمیزاد در میرود و دیگر غلتک را چیز دیگری میگرداند. بعد در همین بستر، ماجرا را وصل کنم به دختر اول داستان. دختر خیال‌پردازِ سرنترسی که انقدر روی این مرز بی پروا راه میرود تا بالاخره یک روز در رویاهایش بلعیده میشود. علاوه بر نشان دادن آن دست های نامرئی که همیشه جور دیگری آدمیزاد را میگرداند، میخواهم به آن دست از آدم های بافضیلتِ واقع‌نگر که با بی خیالی و بلاهت، دنیای رویاها را به هیچ میگیرند و برای شعورِ چنین دنیایی، ارزش قائل نیستند هم نشان دهم که «رویا» چه قدرتی دارد. و چطور میتواند برنامه ی زندگی یک آدم عاقلِ همه چیز دانِ به اندازه مودب و به‌ دستورِ اجتماع خوب‌پخته‌شده را باد هوا کند. 
دلم نوشتن ِچنین داستانی میخواهد.

+ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹ | 15:25 | محیا | 

روز دوم. 

از خواب که بیدار شدم هنوز کمی از گلودرد شب پیش را داشتم. تا دیروقت برای الف. داستانِ «فرصت دوباره» ی گلی ترقی را میخواندم. داستانی که خیلی دوستش دارم. نزدیک نیم ساعت یه بند برایش وویس فرستادم و آخر گلوم خش افتاده بود و ناگهان جوری انرژیم افتاد و وارفتم که نفهمیدم چطور شب بخیر گفتم و پریدم توی تخت. صبح دیرتر از زمانی که برای خودم مشخص کرده بودم بیدار شدم اما خواب بدی نبود. مثل چند شب گذشته، توی خواب به هرجا سر زدم و کلی داستان درست کردم. حیف هیچ کدام را به یاد ندارم. اما خب، این که مهم نیست. مهم منم که در جهانِ زنده ی خواب هام، یک شبِ دیگر گشته ام و زندگی کرده ام. القصه، از تخت که پایین آمدم به عادت همیشه آبجوش ریختم که بخورم. هیچی مثل آبجوشِ گرم و دلچسبی که نرم نرم از گلویت پایین میرود اول صبح حالم را جا نمی آورد. عسل تمام شده بود وگرنه عسل هم در آن میریختم. حوصله ی صبحانه ی همیشگی را نداشتم. هوس چیز دیگری داشتم. با چشم توی یخچال گشتم دیدم به به! چند تکه سیب زمینی آب‌پز از دیشب توی یخچال است. پریدم گرمش کردم. یک جرعه آبجوش و یک گاز سیب زمینی آب‌پز با کره تمام چیزی بود که برای صبحانه میخواستم. برگشتم توی اتاق. پنجره ی بلندِ رو به خیابان را باز کردم و دیدم که چه هوایی توی خیابان و بین برگ هاست. هوای مستِ بهار. دیدم اینطور نمیشود. لباس پوشیدم رفتم قدم بزنم. یادم افتاد به سال گذشته همین روز. بیست و هشتم بود که با د. رفتیم ماسوله و چه سفری. از دیوانگیِ رانندگی و آهنگ گوش دادنمان توی راه و هوای بارونی و مه قشنگ ماسوله، تا خانه ی گرمی که گرفتیم و از همه مهمتر، فردا صبحش که دوباره سوار ماشین شدیم برای قلعه رودخان. تولد پنجاه سالگی د. را توی بالاترین ارتفاع قلعه، بعد از بالا رفتن از حدود سیصد پله و کلی حرف زدن و خندیدن و لذتِ بصری از طبیعت ِ سبز و سرد و بکر آنجا، که به نظر میاد در ضخامت تنه ی درخت های حداقل صد ساله اش، احوال روزهای شادی و غم مردمان زیادی خوابیده، وقتی آن بالا رسیدیم باران پودری گرفت اما ما که مست عیش خودمان بودیم نشستیم روی زیر اندازی. د. قهوه دم کرد و روی کیک ِدست سازی که از اصفهان تا آنجا با خودش آورده بود، خامه ی خوشمزه مالیدیم. شمع ها را گذاشتیم و د. با همان عشوه ی ذاتی که در وجودش دارد، کیک را بالا گرفت جلوی صورتش تا من عکس بگیرم. من فیلم گرفتم. حرف زدیم. از اینکه تولد پنجاه سالگیش را با من و در بالای قلعه روخان جشن میگیریم خوشحال بود و البته اندوهی ناگفتنی هم در صدایش و نگاهش بود. همه را ثبت کرده ام. در حافظه ی باستانی ام و در فیلم. بعد از آنکه شمع ها را فوت کرد _ کادوهای تولدش را من شب گذشته توی خانه که بودیم کنار بخاری نفتی کوچکی که آنجا بود از روی کم طاقتی و هیجان زودتر بهش داده بودم_ از توی کیف کمری اش، گردنبد شرف و شمسی که سنگ اش را خودش از بیابان آورده و تراشیده بود و داده بود پشتش را برایم بنویسند با عشق تمام به گردنم انداخت. و چه کیفی داشت. تازه این گردنبد را اول توی ماشین جا گذاشته بود. نزدیک به چهل دقیقه از مسیر را بالا آمده بودیم که گفته بود آخ آخ چیزی را جا گذاشتم و دوباره این همه راه را برگشته بود تا بیاورش. آن چیز همین گردنبد قشنگ من بود که با خودش قرار گذاشته بود این بالا آن را گردنم بیندازد. بله، چه هوایی بود و قهوه ای و کیکی و شوری. 

بیرون که رفتم زنگ زدم به د. دلتنگش بودم. دلم برای همه ی دیوانه بازی هایم کنارش تنگ شده بود. موقعی که با او بودم، کارهایی کردم که وقتی به آنها فکر میکنم لبخند گل گشادی میزنم که «آی دختر جسور! چه دل گندگی کردی! چه زندگی کردی! چه خوب کردی!» پشت تلفن همه ی اینها را به او گفتم. اصلا خودش همه چی یادش بود. من خیال کردن زنگ بزنم بگم یادت هست سال پیش اینموقع کجا بودیم. دیدم قبل از اینکه من چیزی بگم گفت «هی خانم، پارسال اینموقع کجاها که نبودیم». خلاصه، نزدیک به نیم ساعت حرف زدیم و از خوبی های آن روزها گفتیم. این یادآوری چه مایه زنده کننده است. آدم به یاد آوری ست که زنده ست. وگرنه باقی ماجرا غرق شدن در لحظه های همیشگی و تمام نشدنی ِزمان است که از یادت میبرد چقدر زندگی کرده ای. توی این یادآوری هاست که جرقه های حیات دوباره توی کله ت روشن میشود و زنده میشوی. 

بله، روز خیلی خوب داشته‌م تا همین حالا. به اندازه غذا خورده‌م، اینور و آنور ِگوشی گشسته‌م. تعهد نوشتنم را هم که انجام دادم. خیالم آسوده است. حالا میروم تا کمی داستان بخوانم و خوشحال باشم. شاید هم عصرتر، بروم دیدن الف.

+ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹ | 15:49 | محیا | 

او شبیه به جنینی است که مرا به آغازی ترین بخش وجودم مرتبط میکند. حسی از یکجور مراقبت دائمی را در من بیدار میکند. اما این مراقبت کردن از او برای من، با خوش‌دلی و کیف همراه نیست. من را دچار اضطراب پنهان و ناراحت کننده ای میکند. انگار که خودم را مسئول بقای او در این دنیای پر از داستان های خیر و شر بدانم و بترسم از اینکه اگر بعد از من به هیچ کس دیگر دل نبند؟ اگر تا آخر عمر در اتاق و بین کتاب های همیشه کافی برای لذتش بماند و دیگر در به سوی چیزی-کسی باز نکند؟ اگر مرا چون بخشی جدانشدنی از وجودش، به عادتِ نشخوارِ فکر کردنش، همواره در هر لحظه از خواب و بیداری، در تمام قدم زدن های طولانی، و وقتِ خوشحالی و دلتنگی با خود نگه دارد و از سایه ای که از من بر زندگی اش ساخته، هیچ وقت رهایی نیابد؟ اگر جنینِ من، آسیب‌پذیر و شیدا، روی تخت چوبی تک نفره اش برای همیشه سرش را توی سینه و پاها را توی شکمش جمع کند، و پشت به دنیا، سودا زده به روزهای نخستین حیاتش برگردد و پا به رویایی بگذارد که در آن هیچ رنج و تاریکی و اجباری برای دیدن آدم ها و اتفاقات زندگی نیست، و جوری در آن رویای سکرآور پایین و پایین تر رود که اندک درهای ِباز رو به جهان هم با شدت تمام به روی هم کوبیده و بسته شوند، اگر همه ی این اتفاق ها بیفتد، من _منی که رگ های دست هام را «طناب نجاتش از قعر چاه ها و پیچ و تاب گردابها» میداند_ چطور جدا از او هنوز زنده بمانم و نفس بکشم؟ 

او توان بالقوه ی بازگشت به دوره ی جنینی را دارد. هیچ کس مثل من از درونی ترین حالات او خبر ندارد. من از این موضوع سخت میترسم و لرزانم. از آن حیث که گویی این من بوده ام که با تمام داستان هایِ چون تاک بر وجودش تنیده ام، این توان را بالفعل میکنم. نمیخواهم این اتفاق بیفتد. وقتی این کلمات را مینویسم فکر میکنم دارم توی داستان «ترجیح میدهم که نه» هرمان ملویل راه میروم. جوانکِ شیدایی که در آخر داستان مجنون و درخود مانده، به دوره ی جنینی اش باز میگردد. تمام ارتباطاتش با دنیا قطع میشود. زبانش را فراموش میکند و بی هیچ آزاری در مرکز نگهداری سلامتی، محو میشود.

او برای من عزیزتر از این هاست. او بخش آرام و درونی من است. عضوی از وجودِ همیشه تپنده ی من است. نمیدانم چطور میتوانم او را از گزند آسیب ها دور کنم. با علم به اینکه هیچ وقت توان اینکار را نخواهم نداشت، و زندگی فرصت ها را خیلی زود از ما میگیرد، احساس میکنم فلجم و تنها باید کنار پنجره بنشینم و او را شبیه به حسرتی در قلبم حمل کنم. البته وقتی از حسرت حرف میزنم، نمیخواهم تمام آن کیف و شیرینیِ تکرار نشدنی وجود او که مثل آب میان بافتی زیر پوست و بین سلولهایم جریان دارد، کم اهمیت کنم. من خوشی ام را با او دارم. خوشی ذهنی ابدی. زنده در من.

+ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹ | 21:46 | محیا | 

ناگهان احساس میکنم فرسنگ ها از هم فاصله داریم. نمیدانم باید از چه چیز با او حرف بزنم. موقعیتِ نا-راحتی دارم از اینکه میخواهم حالِ خودبخودی ام را حفظ کنم و درعین حال حرف بی ربطی نزنم که موجب ناراحتی او شود. بهتر است بجای حرف بی ربط بگویم مجموعه ای از رنجش هایی خرد که برای من به همان اندازه ی ریز بودنشان نیستند. بلکه نشانه ی پایه های مهم تر و استوارتری ست. علاوه بر اینکه تعداد این رنجش های ریز، درکنار هم زیاد است. توی ماشین که نشسته بودیم میگفت شبیه این است که لکه ی جوهری روی صفحه ی سفیدت افتاده باشد و این لکه ناگهان چنان بزرگ شود که همه ی صفحه را بگیرد. فکر کرده بود با خودش و به این نتیجه رسیده بود که این ماجرا از یک اتفاق خیلی جزئی شروع شده که من آن را بزرگ تر از حد واقعی دیده ام. من، در شرایطی که سعی داشتم لحن کلماتم را در دست بگیرم تا از خشمِ درونی، ناغافل چیزی روی او نریزم به او گفتم اینطور نیست که یک لکه ناگهان بزرگ شده باشد. اینطور است که تعداد زیادی لکه های کوچک کوچک ناگهان بر همه ی صفحه افتاده و این لکه ها، به هم وصل شده و بزرگ شده اند. اگر فقط یکی یا دو تا بود، میگفتم شاید من باید جور دیگری ببینم. اما حالا طوری زیاد شده که خیال میکنم من برای درک قضیه از اول به جای اشتباهی نگاه میکردم. تمام این لکه های جوهر، شبیه قطره های فرو افتاده از یک ابر هستند. من به جای بررسی تک تک ِاین قطره ها، باید نگاه میکردم ببینم از کدام ابر فرو ریخته اند که اینطور انبوه هستند و از یک جنس. 

وقتی به رنجش ها فکر میکنم، یادم نمی آید که او عامدانه کاری انجام داده باشد محض رنجاندن من، و همین دیوانه ترم میکند. چرا که ناگهان در مقابلش زنِ تمامیت خواه و سلطه‌گری هستم که رفتارغیر عامدانه و از سر دل‌پاکی و خوش‌قلبی او را، وارد دنیای پیچیده ی خودم کرده ام و نه تنها قدردان ِدوست داشته شدن توسط او نیستم، بلکه سادگی خالصِ دنیایش را هم درک نمیکنم و به رنجش می افتم. چه زن ظالمی. اینطور میشود که نزدیک شدن به او و دور شدن از او، هردو به شکل و قوتی، مرا از پا در می آورد. «احساس گناه» باستانی ای که در پایه های روحم ریخته شده، تمام قصر را به لرزه در می آورد و من میمانم با وجودی لرزان، در هر مراوده ای با او.

+ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹ | 15:56 | محیا | 

روز اول.

حکایت عجیبی شده. او را نمیتوانم تحمل کنم. برای دلایل ممکن این اتفاق تقریبا هر روز دارم فکر میکنم و مینویسم. در این فرآیند ِواکاوی گویی نیاز همیشگی ام به زمان و فاصله بیشتر و بیشتر میشود. نوعی فاصله درونی هست نه من میتوانم مرزهاش را درست برای او مشخص کنم و نه او خود به غریزه ی مردانه، در می یابد. لاجرم من دورتر میشوم و او در آرزوی نزدیکتر شدن، ناامیدتر. این بلور را از هر زاویه میچرخانم، نور به یک رنگ میپَراشد و مبهوتم میکند. از این حیرت میکنم که برخورد دو انسان و تک تک واکنش هایی که به هم نشان میدهند، تا کجای وجودشان ریشه دار و عمیق است. 

من فاصله ی ذهنی میخواهم و آوارگی درونی.
حتی در صمیمی ترین لحظات بخشی از وجودم هست که خودم هم به آن دسترسی ندارم. یعنی شاید نمیخواهم داشته باشم. شبیه به تکه ای بزرگ و سفید در سکون که همیشه از دور به آن چشم دوخته ام و از حضورش، فکر کردن درباره ی چگونگی و مرزهایش، حیرت کردن از چرایی اش و درک نکردنش، شبیه به برخورد با یک چیز کاملا ناشناخته که میتوانی چشم هایی ابدی به آن بدوزی و تامل کنی، لذت میبرم. تلاش ناامیدانه ی او برای وارد شدن به این فضا که از خودم هم دور نگهش میدارم، به من احساس رقت‌انگیزی میدهد. به نظر من دوست داشتن، دلیل مناسبی برای توجیه این تلاش نیست. درنهایت حس میکنم بیشتر از حد مجاز به من میچسبد. بنابراین من دوباره بیشتر از قبل فاصله میگیرم.

این تنها انعکاس یکی از رنگ های بینهایتِ پرّان از بلور ماست.

+ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹ | 13:46 | محیا | 

بولت ژورنالم را دوباره از سر گرفتم. بهترین قسمت این اتفاق برای من، habit tracker و مشخص کردن goal های ماه پیش روست. اینکه دورنمایی از سی روزه آینده برام معلوم میشود. درحد یک اسکچ.
توی اسکچ هفته ی آخر فروردین -اردیبهشت، کنار کارهای مربوط به بیمارستان و پایان نامه، دو تا چیز را با اشتیاق تمام نوشتم؛ دویدن، نوشتن. 

توی مهر ماه بود که میخواستم چالش سی روز نوشتن از سی نفر را انجام دهم فقط روز اولش، برای سین. اجرا شد. حالا هیچ دلم نمیخواد دوباره تصمیم به کاری بگیرم که میدانم برام شدنی نیست. نوشتنی که توی بولت ژورنال آن را کلمه کردم، میخواهم به شکل ده روز نوشتن باشد. نه بیشتر. اگر همان موقع دلم خواست تمدید میکنم. ولی قرارم با خودم فعلا همین ده روز است. دوباره روی فرم آمدن فعلا برایم کافی ست.

+ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ | 23:14 | محیا | 

ناگهان فقط دانستم که باید بدوام. مهم نبود که تا پیش از آن عضلاتم در خواب نازِ غوطه‌وری بودند و گاه گاه با کششی و پرشی پلک باز میکردند که ببینند دقیقا چه کسی جرات کرده بیدارشان کند. و مهم نبود که در روزهای سرد ِپی در پیِ بارانی بهار بودیم، که آسمان را سایه ی ابرهای کم نور باوقار کرده بود و شهر از دلهره ی بیماری و سرما، خالی و آهسته از تمام رفت و آمدها نفس میکشید. هیچکدام از این واقعیت ها، در کنار نداشتن کفش مناسب دویدن، و البته، زن بودن _به تن کشیدنِ نگاه ها/سنگینی نفس ها_ اهمیت نداشت. چهار روز پیش، کاپشن دوروی کرم-زرشکی ام را پوشیدم. کلاهش را تا بالای عینک _روی چشم ها_ پایین کشیدم و دویدم ..

در رویاهای کودکی ام از بین تمام قدرت های ماءورایی که یک کودک میتوانست آرزویش را داشته باشد، من فقط دو چیز میخواستم؛ قدرت نامرئی شدن و توانایی بینهایت سریع دویدن. حالا که فکر میکنم میبینم هردو از یک جنس بوده اند. من نامرئی بودن را میخواستم تا به راحتی در دنیای پنهان خودم، به تماشای جهان بنشینم. بدون اینکه مجبور باشم هیچ انسان دیگری را در خلوت خودم بپیذیرم. نگران ِنگاه و درگیر پاسخ دادن به سوال یا لبخندی باشم. دنیایی ابدی برای خودم. دومی را میخواستم تا هروقت اراده کردم فقط بدوام، بدوام، بدوام و از همه چیز دور شوم. تا دیگر هیچی اطرافم باقی نماند. 

توی این چهار روز، هر روز مثل یک Wanderer ِواقعی، اطراف خانه دویده ام. نفس زده ام. و برایم مهم نبوده که پاها من را کجا میبرند. آدم های اطرافم کجا و کی هستند. این حس رهایی را دوس دارم. باقیش برام مهم نیست. البته برای منی که قبل از هر کاری اول خوب درمورد موضوع مطالعه میکنم و ابعاد مختلف آن را بررسی میکنم، خلاف همیشه بود. اینبار اول دست به عمل زدم. بعد رفتم سراغ کتاب و ویدئو و سایت. چقدر هم اینکار را دوست دارم. اینکه اطلاعات را شبیه کامل کردن ذره ذره ی یک تابلوی نقاشی، کنار هم جمع میکنی و بعد نسبت به آن موضوع، دید متفاوتی پیدا میکنی. و میبینی چه جنبه های پنهانی مهم و ریزی داشته که که بعنوان یک تماشاچی یا ناظر، اگر هیچ وقت درگیر موضوع نمیشدی، متوجه آن ظرایف و اهمیت ها هم نمیشدی. 

حالا دفتری کنار گذاشته ام برای نوشتن داستان ِدویدن هام. نمیدانم این میل غلیظ، تا کی ادامه پیدا کند. میخواهم به آن پایبند بمانم و براش تلاش کنم.

+ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹ | 22:17 | محیا | 

بین دنیای خیال و دنیای واقعیت مانده‌ام. دیروز روی نیمکت پارکی که از شدت بهار سبز بود نشسته بودم. زمینِ خیس خیس بود. آسمان طبقه به طبقه پر از ابر بود. ابرهای سفید و خاکستری. من به دورترین جای آسمان که چشمم به آن میرسید نگاه میکردم. رد ابرها را میگرفتم. بین آن طرح های آبرنگِ ترِ بی‌نظیر، پرت شدم به زمستان نود و یک. روزهایی که پر از خیال بودم. واقعیتی وجود نداشت. یکی از روزهایی که از خواب بیدار شدم از پنجره ی اتاق که انگار توی ابرها بود به دونه های برف نگاه میکردم. چه عاشق بودم و فارغ از جهان. تازه با کلمات سودا پیدا کرده بودم. وبلاگ مینوشتم. با الهام و آزاد و دِد و بهنام و باسط و مریم و عادل و آرش و کلنل و الهه، حرف میزدیم، مینوشتیم، میخواندیم، سودا میبافتیم.

+ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ | 17:29 | محیا | 

تمام آن سوداها و کلمه ها و آرزوها را با خودت حمل میکنی. از اتفاقات و روزها عبور میکنی. لحظه به لحظه شکل چیزی، کسی، اتفاقی میشوی و لحظه ی بعد بیشکل میشوی. در این شکل گرفتن و بی شکل شدن ساعت ها میگذرد. فصل ها می آیند، روزها میروند، شب میرسد و آفتاب دوباره از جایش بلند میشود. تو در دایره ی زندگی ات مدام میچرخی و میچرخی و میچرخی .. همه ی این کارها را میکنی و یک روز، شاید ناگهان و شاید تدریجی _شروعش مهم نیست_ به یک آدمی برمیخوری. با او میل آشنایی میگیری. از شوق و حدت کشش به رقص در می آیی و ناگهان .. تمام آن روزهای از سر گذشته شبیه غباری که از روی کتاب فوت کنی، در هوا ناپدید میشوند.
این سناریو را دوس دارم. چون زندگی اش کردم.
اما حالا منظورم اینجای ماجرا نیست. منظورم زمانی ست که تمام این سیر فروکش میکند و زندگی دوباره به دست فصل ها و  کلمه ها و سوداها و در گروِ شکل و بیشکل شدن های لحظه ها می افتد. آن لحظه ای که از تماشای نمایش سربرمیگردانی. میبینی در تمام مدتی که چشم از روی کتاب برداشته بودی و با اشتیاق تمام به صحنه ی نمایش چشم دوخته بودی، به اندازه ی سالها، غبار روی غبار بر جلد کتابت نشسته. میفهمی حرفم چیست؟ ناگهان زندگی قبل از برخورد با آن یک نفر را به یاد می آوری. میبینی که وای! تمام آنچه در انتها برات میماند همان کلمه های کهنه و روزهای از سر رفته اند. دلت برای همه ی آنها، و دلت برای خودت تنگ میشود. با عشق تمام بازوهایت را باز میکنی. لایه ی ضخیم غبار این مدت روی کتاب ها را توی صورت خودت فوت میکنی و بار دیگر، تمام کلمه ها و سوداهایت را در آغوش میکشی.

+ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹ | 16:43 | محیا | 

روزهای دیوانه واری را از سر رد کرده ام. بینهایت اتفاقات کوچک و بزرگ افتاده. فکر میکنم چند سالی را فشرده کرده ام در همین چند ماه. مشخصا حدود دو ماه. از اول اسفند تا همین حالا. حرف زیاد است. حوصله ی نوشتن ندارم. مشغول زندگی "واقعی"ام. گویی دیواری ست بین دنیایی که در آن مینویسم و دنیایی که در آن اتفاقات واقعی را رقم میزنم و نمیشود همزمان در هر دو دنیا بود. بودن در هر دنیا، الزامات خود را دارد که با دیگری کاملا متقاوت است. من هم فعلا در دنیای واقعیات و کارهای مهم و اَکت ها هستم. دیروز چند فایل وورد پیدا کردم که  در آنها زیاد نوشته بودم. روزهایی که گذشته. از تمرینِ نوشتن ِکارگاه جستارنویسی. زمستان نود و شش که من با جسارت تمام از تمایلم به عشق تا آخرین لحظه ی عمر نوشتم. و آن هم با چه داستان و روایتی؟ داستان س. دیروز نشسته بودم به خواندن این ها و خیلی لذت داشت.

+ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹ | 16:24 | محیا |