یک وقتی مثل حالا کلمات چند ساعت قبل خودم را که میخوانم احساس خجالت میکنم! آن صدای ریزی که در پس زمینه همیشه ساز خودش را میزند میگوید که چطور میتوانی چنین گستاخ و قدرنشناس باشی که برای هیچ و پوچ _واقعا هیچ و پوچ نیست_ اینطور به زمین و زمان ببافی و طلبکار باشی؟ میدانم به نسبت عمری که هنوز در پیش دارم _اگر داشته باشم_ عمر از سر رفته ام، چیزکی بیشتر نیست. اما همین چیزک، تمام چیزی ست که زیسته ام. بنابراین میدانم که هرچه جلوتر میرود توان من برای تحمل و سازش بیشتر میشود و البته جنس مشکلات هم پیچیده تر. نه لزوما بزرگتر یا بدتر، اما پیچیده تر. در همان راستا که ذهن و تجربیات من هم پیچیده تر میشوند.
القصه، وسط نوشتن این یادداشت بودم که درد مثل همیشه امان از مامان برد و از خواب بیدارش کرد. و من نیم ساعتی مشغول او بودم. نمیدانم چه چیز بیشتری داشتم برای گفتم اما همین مهم است که صدای مامان را میشنوم. همین که توی خانه میچرخد. اینکه چهارتایی چپیده ایم توی خانه. اگرچه تا چند ماه دیگر بیشتر اینجا نیستم و شبیه بچه ای که روزهای آخر بارداری انگار دیگر رحم را نمیشناسد و با آن همه انقباض و درد و سر و صدا میخواهد شکم مادر را پاره کند بپرد بیرون و بگوید که «هی! من هم اومدم» و خیال کند که قله ای را فتح کرده. من هم همینطورم. این روزها کنار آمدن با هر عضوی از خانواده توی این خانه خیلی سخت شده. انگار که بخواهم بگویم برای خودم چیزی شده ام و فکر کنم که جهان منتظر ورود افتخارآمیز من است. میدانم که اینطور نیست. اما گذاشته م از این طنز ظریف لذت ببرم و بگذارم همانطور که قرن هاست آدم ها را جلو میبرد، مرا هم با جریان ِ غیرقابل توقف خود جلو ببرد. داستان کهنه ی بزرگ شدن بچه ها و ترک خانه و همه ی هارت و پورت ها و سر و صداها. به هرحال این مسئولیتی ست که نسل به نسل روی دوش ها قرار میگیرد. یک زمان آنها حمایت کردند و از لقمه ی دهانشان زدند برای ما، حالا ما باید خیال کنیم کسی شدیم و برویم لقمه در دهان فرزندانمان بگذاریم.

بله. اینطور.
سخنرانی ام را هم کردم. برای امروز افاضات بس است. میروم که مگر بخوابم.

+ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹ | 1:33 | محیا |