توی بی.آر.تی با کاپشن و کلاه و مانتوی خیس، درحالی که پی.دی.اف «بافته‌های رنج»، نوشته ی علی‌محمد افغانی، این مردِ نازنین اصیل ایرانی (که هربار نوشته هایش را می‌خوانم به شرف اش درود می‌فرستم) روی صفحه‌ی گوشی باز بود و آهنگِ «آواز بردگی و آزادی» توی گوشم می‌خواند، ناگهان یادم به خانمِ دیروزی افتاد که از من می‌پرسید کدام ایستگاه باید پیاده شود. بار داشت. بارِ زیاد، و از صورتش خستگی و تکرار می‌بارید. دو راهی که به نظرم می‌رسید برای مقصدش خوب است به او گفتم. اصرار داشت از راهی که می‌شد با تاکسی ده دقیقه‌ای رفت، پیاده برود و آن بار سنگین را روی دوشش بکشد اما هرجور شده بی.آر.تی آن خط را سوار شود نه تاکسی. شاید ترسِ راه جدید و هیچ وقت نرفته را داشت و فکر می‌کرد بی.آر.تی امن‌تر است برای اولین بار جای جدید رفتن. شاید کرایه‌ی تاکسی مسئله بود. شاید هم چیز دیگر. نمی‌دانم. نتیجتاً از بین دو گزینه، راه خودش را انتخاب کرد. از من تشکر کرد و از اتوبوس پیاده شد.

بله، در آن حالت غریب از خیسی لباس‌ها، «آواز بردگی و آزادی» که خانم با صدای آلتوی نازنینش توی گوشم کلمات وحی‌مانند لاتین را می‌خواند « Cum Tacent Clament / با سکوت، فریاد میزنیم»، از فضای دقیق و رویایی و قدیمیِ «یاسی»، زن جوان و پابه‌ماهِ رضوانِ پنجاه ساله در «بافته های رنج»، و از حالت دست هام که دیگر از سرما درد گرفته بود و شدیدا قرمز شده بود، ناگهان یادم به آن خانم با بار سنگین افتاد. فکر کردم "یعنی به مقصدش رسیده؟" بعد دیدم از هر راهی رفته باشد دیگر تا حالا رسیده. یک لحظه تصویر تمام مسافران عالم، تمام انتظار‌کشندگان برای به دنیا آمدن بچه، برای بازگشت سربازی از جنگ، برای باریدن باران، برای رسیدن قطار توی ایستگاه، برای صبح شدن، تمام در راه مانده‌ها، جست‌وجوگرها، ماشین‌های وسط جاده درحال حرکت بی‌مبدا و بی‌مقصد، تمام چیزهای تعلیق شده و به سرانجام نرسیده، تصویر تمام این ها با سرعت زیادی از ذهنم رد شد. آن خانم را دیدم که بارش را توی مقصد زمین می‌گذارد و زانو و کمرش را از درد می‌مالد. به خودم برگشتم. به حرکت سریع درخت‌ها از پنجره ی اتوبوس نگاه کردم، سر به شیشه تکیه دادم، با دستایی که از سرما دردی مرگبار در خود داشت به شیشه‌ی تر از باران دست کشیدم و با خودم زمزمه کردم :

«قسم به روز و قسم به شب،
برای هر در راه‌مانده‌ای مقصدی است و برای هر انتظار کشنده‌ای، غایتی. 
آدم آنقدر سریع زندگی می‌کند که عمرش به ستاره‌ها می‌رسد. قسم به آن ستاره‌ها که تمام وعده‌های موعود، دقیق و محکم و انجام شدنی است. روزِ دادگاه بزرگ آدم‌ها، به نرمی برگی که در دستان باد از زمین بلند می‌شود، و به حقّانیت تمام انتظارهایی که به سر می‌آید، از راه می‌رسد. امان از آن روز.»

+ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ | 18:17 | محیا |